✍ قسمت یازدهم تنها غذایی که درست کردنش برامون راحت بود، آبگوشت بود. موادش معمولاً توی خانه پیدا می‌شد. همه چیز را، می‌ریختیم توی قابلمه و زیرش را روشن می‌کردیم. بعضی وقت‌ها هم می‌سوخت و همان یکی هم از دست می‌رفت. بیشتر شب‌ها بابام دیر می‌اومد خانه. بعضی وقت‌ها یادش می‌رفت که ما نان نداریم، یا پولی نیست که بخریم. یه شب، خواهر و برادرم خواب بودند و من از گرسنگی نشستم جلوی در کوچه، منتظر بودم پدرم بیاد نان بخرد. نانوایی روبه‌رویمان هنوز چراغش روشن بود. وقتی چراغش خاموش شد، من هم بلند شدم و رفتم خوابیدم. وقتی مادرم بود، غیر از ناهار، عصرانه‌مان هم همیشه برقرار بود. حتی اگر گرسنه نبودیم، چای شیرین با نان و پنیر داشتیم. گاهی هم نانی داشتیم که بهش می‌گفتند "نان قندی". ساعت ده صبح هم برایمان میوه می‌آورد. ولی وقتی مادرم نبود، بعضی وقت‌ها نان هم توی خانه پیدا نمی‌شد. بابام مواد غذایی خانه را چک نمی‌کرد. یه وقت‌هایی هم کلی کالباس.. می‌خرید،بدون نان فقط با کالباس..خودمون سیر میکردیم، خانه‌مان بزرگ بود، با یک حیاط و نیمچه استخر کوچکی پر از آب. که اگر میافتادیم توش ،زنده نمیموندیم اغلب تنها بودیم. بعضی وقت‌ها می‌رفتیم توی خانه‌ی بغلی که هنوز داشتند می‌ساختندش. روی کوپه‌های ماسه و خاک غلت می‌زدیم و خودمان را پرت می‌کردیم پایین. پسری به اسم کورش، پسر یک سرهنگ، هم با ما می‌آمد. ولی معمولاً زود یک سرباز می‌آمد و با زور و گریه او را می‌برد. ما هم دوباره به غلت زدن توی خاک‌ها ادامه می‌دادیم. گاهی آن‌قدر سرگرم می‌شدیم که یادمان می‌رفت پدرم باید الان برسد خانه. وقتی ما را در آن وضعیت خاکی، با موهایی پر از خاک می‌دید... چه حالی از ما می‌گرفت، بماند. یه مدت هم حمام نرفتیم و سرمان شپش گذاشت. بابام نمی‌دانست چه کند. مثل خر تو گل گیر کرده بود. مجبور شد مامانم را برگرداند خانه. چند وقتی گذشت و دوباره یادش رفت که ما و خودش چه سختی‌هایی کشیده‌ایم.دوباره تکرار... کم‌کم مجبور شدیم یاد بگیریم با این دست‌های کوچک، لباس‌های خودمان را بشوییم. لباس‌ها را می‌ریختیم توی یک تشت بزرگ مسی، آب می‌ریختیم، صابون می‌زدیم و با دست می‌سابیدیم. دست‌هایمان یخ می‌کرد. با پاها لگد می‌زدیم، بالا و پایین می‌پریدیم روی لباس‌ها که کف بیشتری دربیاید. خیلی خسته می‌شدیم، پاهایمان یخ می‌کرد، ولی لباس‌ها هنوز خوب تمیز نشده بودند. با خواهر بزرگم، با کلی زحمت، لباس‌ها را می‌شستیم. دو تایی لباس را می‌گرفتیم و در جهت مخالف می‌چرخاندیم تا آبش گرفته شود. دیگه کم‌کم گوش‌هامون صدای چرخ‌فلک، فرفره، یا جغجغه را نمی‌شنید... جاشو صدای چلپ‌چلوپ تشت لباس‌ها و بازی با حباب‌ها گرفته بود. چقدر زود، مجبور شدیم بزرگ بشیم... با رفتن مادرم، بابام دیگه ما را پارک نمی‌برد. تمام وقت‌مان را توی خانه می‌گذراندیم. نه کسی به دیدن ما می‌آمد، نه ما جایی می‌رفتیم. فقط گاهی مادربزرگ‌مان می‌آمد. و این شد برنامه‌ی همیشگی زندگی‌مان. نه بلد بودیم غذا درست کنیم، نه اصلاً فکری به غذا داشتیم. وقتی گرسنه‌مان می‌شد، تازه یادمان می‌افتاد که غذایی هم نداریم. فرقی نمی‌کرد مادرم باشد یا نه، من هر روز صبح می‌رفتم برای خرید گوشت. مسیرم کنار یک جوی آب تند و پرشتاب بود. یک کاغذ یا برگ می‌انداختم توی جوی، با آن مسابقه می‌دادم. اگر وسط راه گیر می‌کرد و دستم نمی‌رسید، دامنم را بالا می‌زدم و می‌رفتم توی جوی. کف جوی لجن زده و لیز بود، ولی کاغذ را برمی‌داشتم و مسابقه را ادامه می‌دادم. گاهی لیز می‌خوردم، کفشم را درمی‌آوردم، پاهایم را توی آب می‌زدم و بعد، با ضربه‌های محکم، آب را می‌پاشیدم تا حس بهتری پیدا کنم. کاغذ را دوباره برمی‌داشتم و مسابقه ادامه پیدا می‌کرد. تا می‌رسیدم به قصابی. گوشت را می‌گرفتم، برای گربه‌مان هم آشغال گوشت می‌خواستم. با داغ شدن آفتاب، سریع برمی‌گشتم خانه. اول گوشت زی‌زی، گربه‌مان، را می‌دادم. یکی از دلایلی که من مشتاق خرید گوشت بودم، همین زی‌زی بود. گوشت‌ها را می‌خورد و صورت و دهانش را به صورتم می‌کشید. کلی می‌بوسیدمش، لپ‌هاش را می‌گرفتم. بعد می‌رفتم کمک خواهر بزرگم. همه مواد آبگوشت را می‌شستیم، می‌ریختیم توی قابلمه، آب می‌ریختیم روش، و روی چراغ سه‌فیتیله‌ای می‌گذاشتیم تا بپزد...