✍قسمت سیزدهم خونه‌مون نبش خیابون بود. همین باعث می‌شد تصادف زیاد بشه. چند بار شهرداری اومده بود دمِ در، به بابام گفته بودن که باید ملک رو بفروشه، تا خیابون رد بشه از اونجا. ولی بابام قبول نمی‌کرد. می‌گفت: "این خونه، زندگیمه." چند سال گذشت. بالاخره یه روز، رضایت داد. خونه رو فروخت به شهرداری. یه بار، یه ماشین زد به دیوار خونه. دیوار ریخت. گفتن می‌آن درستش کنن، اما نیومدن. برای ما بچه‌ها، اونجا شد بهترین جا برای بازی. از همون گوشه، خیابون رو کامل می‌دیدیم. ماشین‌ها، آدم‌ها، صدای چرخ‌فلکی که از دور می‌اومد... یه روز، یه پسر حدود بیست‌ساله یه سنگ انداخت به برادرم. سنگ خورد به بالای ابروش، شکست. برادرم جیغ زد. بابام با عجله دوید. همه حواس‌ها به برادرم بود. اون پسره، موتور سه‌چرخه‌ای داشت که باهاش گونی‌های گچ جابه‌جا می‌کرد. سریع پرید سوار شد و فرار کرد. من پشتش دویدم. پیچید تو یه کوچه، گمش کردم. ولی رفتم دنبالش، دیدم رفته محل کارش، موتور رو برده تو، کرکره رو کشیده پایین. اما کامل نکشیده بود... پاهاش معلوم بود. همون‌جا وایستاده بود از ترس. برگشتم خونه. جای پسره رو به بابام نشون دادم... دیگه نفهمیدم چی شد. سال تحصیلی جدید شروع شده بود. من کلاس دوم، برادرم تازه رفته بود کلاس اول. مدرسه‌اش با مال من فرق داشت. وظیفه‌ی من بود که بعد از مدرسه برم دنبالش و بیارمش خونه. انگار یه مادرِ کوچولو بودم، با موهای بافته‌شده و کفش‌هایی که از بس پاهام رشد کرده بود، دیگه بهم فشار می‌آوردن. مسیر مدرسه تا خونه برام غریبه نبود. پنج‌سالگی خودم تنهایی خرید می‌رفتم. اما حالا که قرار بود یه دست کوچکتر رو هم همراه خودم بکشم، حس عجیبی داشتم. یه‌بار دیر رسیدم. معلمِ برادرم با لحن جدی گفت: "زودتر بیاین دنبالش، بچه کوچیکه..." انگار با یه مادر بیست‌ساله حرف می‌زد، نه با یه دخترِ هفت‌ساله. دو سالی می‌شد که کم‌کم صدای دعواهای مامان‌بابام توی خونه زیاد شده بود. بابام بداخلاقی می‌کرد، سر مامان داد می‌زد،  بیرونش می‌کرد. گاهی می‌رفت، گاهی با چشمای گریون برمی‌گشت. ما بچه‌ها فقط تماشاچی بودیم. بلد نبودیم چی بگیم، چیکار کنیم. فقط ساکت بودیم. تند تند بزرگ می‌شدیم. یه روز، نگاهم افتاد به تشتِ لباس‌های خیس. پر از کف و آب بود. با پام زدم بهش، شلپ شلوپ کرد. کف‌ها جمع شدن روی آب. با خودم گفتم: "چقدر زود این دست‌ها و پاها بزرگ شدن... و گوش‌هام کر شدن از بس صدای فریاد شنیدن. دیگه نه صدای چرخ‌فلک می‌رسید، نه صدای جغ‌جغه‌ی بستنی‌فروش..." اما با این همه، ما هنوز بازی می‌کردیم. من و خواهرم و برادرم. می‌دویدیم، جیغ می‌زدیم، زمین می‌خوردیم، گریه می‌کردیم، آشتی می‌کردیم. یعنی زندگی، هنوز جریان داشت. اون سال، یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد. یه‌روز که ظهری بودم بابام برام نان‌قندی خرید. خودشم منو رسوند مدرسه. نمی‌تونم بگم چقدر دلم می‌خواست اون لحظه هیچ‌وقت تموم نشه. آروم کنارم راه می‌رفت، کیفمو ازم گرفته بود. حس می‌کردم قهرمان دنیام کنارمه. تو همون روزها، اوریون گرفتم. رفتم دم درِ مدرسه، معلمم با مهربونی گفت: "تو که درست خوبه، عقب نمی‌مونی. برو، خوب شدی بیا." اما بابام همیشه اینطور نبود. یه روز برفی، قرار بود بریم کتابخونه. هوا یخ بود، برف تا زانو. من گفتم: "نمی‌خوام برم." گفت: "اگه نری، سه بار باید از این درس بنویسی." منم گفتم باشه. زیر کرسی دراز کشیدم، مشقامو نوشتم. البته یه جاهایی رو جا انداختم. نفهمید. اون سال‌ها مامان گاهی می‌اومد، گاهی با گریه می‌رفت. خواهر کوچیک‌ترم رو یه وقتا می‌برد، یه وقتا نه. بابام حتی با مادر خودش هم کنار نمی‌اومد. بهش می‌گفتن: "گل در جان بسان خانه" یعنی بیرون، با مردم خوش‌اخلاقه، ولی توی خونه، جان آدمو می‌گیره. وقتی کلاس دوم تموم شد، خانه فروحته شد باید از اون خونه میرفتیم. آن خانه ای داستیم و اجاره داده بودن نمی‌دونم کی تصمیم گرفت، اما یه روز دیدم همه چی تو گونی و کارتن جمع شده، بابام با یه‌چیزهایی می‌ره و میاد. ما داشتیم خونه‌مون، خاطراتمون، و تمام شادی‌هامون رو جا می‌ذاشتیم... اون روزی که اسباب‌کشی کردیم، انگار یه چیزی از ته دلم کنده شد. همه چی تو گونی‌ها بود. بوی خاک رس، بوی نمد، بوی لباسای تا شده‌ی مامان... همه با هم قاطی شده بودن. صدای همهمه، بوق ماشین، صدای مامان که با راننده حرف می‌زد... من اما فقط یه گوشه‌ی پله نشسته بودم و زُل زده بودم به حیاط. همون حیاطی که کفش ترک خورده بود، ولی از هر گوشه‌ش یه خاطره درمی‌اومد. از شدت بغض... اون‌طرف‌تر که با برگای درخت مسابقه‌ی دو راه می‌نداختیم تو جوی آب... اون پایین، که خوابیده بودیم روی حصیر و ابرها رو نگاه می‌کردیم، یکی‌شکل خرگوش، یکی‌شکل ماهی... همه‌ش رفت. انگار دستی نامرئی اومده بود، همه‌ی دل‌خوشی‌هامو قاپیده بود و برده بود یه‌جایی که من بلد نبودم.