پدرم چند بار زی‌زی،، گذاشته بود تو گونی و برده بود یه‌جایی ولش کرده بود، اما اون بازم برمی‌گشت. وقتی می‌رسید دم در، از خوشحالی انگار دنیا رو بهم داده بودن. دهنشو می‌بوسیدم، پوزه‌شو بغل می‌کردم. عقل کودکانه‌م نمی‌رسید که اون، خونه‌ی جدیدو بلد نیست... که این‌بار دیگه برنمی‌گرده. خونه‌ی جدید، برام غریبه بود. دیواراش سفید بود، ولی بی‌حس. پنجره‌ها داشت، صداهای محله‌مون عوض شده بود. صدای فروشنده‌های قدیمی نبود،حتی صدای خودم هم دیگه نمی‌اومد. اونجا، دیگه جیغ‌هام از گلوم بیرون نمی‌اومد، اشک‌هام تو چشم‌هام زندانی شده بودن. دست‌کشیدن‌هام روی پوزه‌ی زی‌زی که همیشه آرومم می‌کرد، تموم شده بود. حتی فرفره‌هام، برگ‌دونه‌هام، و گل‌هام، توی اون خونه‌ی جدید راهی نداشتن. اما مدرسه که باز شد، کم‌کم سرگرم شدم. زی‌زی تو ذهنم بود، ولی دیگه کمتر بهانه‌شو می‌گرفتم. بزرگ‌تر شده بودم. یا شاید فقط، غم بزرگ‌تری روی دوشم نشسته بود.