.✍قســمت چهاردهم مادرم زندگی خیلی تمیزی داشت. مادرِ پدرم همیشه می‌گفت: «خونه‌ و زندگی این دختر اون‌قدر تمیزه که می‌تونی روش عسل بریزی و بخوری.» مادرِ پدرم آدم آرومی بود. ما رو دوست داشت، مامانم رو هم.همینطور گاهی برای دفاع از مامانم جلوی بابام می‌ایستاد، با لحن مادرانه‌ای که بابا نتونه جوابش رو بده. خدا رو شکر، بابام بیشتر روز بیرون از خونه بود. اما همون یکی دو ساعتی که می‌اومد، انگار کل نظم و تسلطش رو روی خونه می‌ریخت رو سرمون. با نگاه، با حرف، حتی با نفس کشیدنش. تابستونا همیشه یه‌چیزی تو حیاط می‌چرخید. جوجه‌ها... چندتا می‌خریدیم، یکی دو روز بعد، مُرده‌هاشونو از گوشه‌ی حیاط جمع می‌کردیم. یه‌بار حتی خرگوش سفید داشتیم. پدرم یه قفس بزرگ توری خریده بود برای کادو دادن. گرد، بلندا، انگار مال نمایشگاه بود. ما اما بازش کردیم، جوجه‌ها و خرگوش‌مون رو گذاشتیم توش. خرگوشه، آروم‌آروم، کل دور تا دور توری رو جوید. پدرم وقتی فهمید، کارد می‌زدی خونش درنمی‌اومد. اون روز خونه پر از داد و دعوا بود. مامانم، دیگه زیاد می‌رفت. طولانی. شاید اون خونه‌ی قدیمی بزرگ بود و ما سرگرم بازی، که نمی‌فهمیدیم چقدر می‌ره. ولی حالا که کوچ کرده بودیم، بیشتر می‌فهمیدیم که نیست. نبودش، ساکت‌تر از هر دعوایی بود. وقتی مامان نبود، همه‌چی بی‌نظم بود. از مدرسه برمی‌گشتیم، خونه ساکت. غذا بلد نبودیم درست کنیم. با همون چیزایی که تو خونه بود، سیر می‌شدیم: نان و پنیر، خشکبار، گردو، میوه. گاهی هم کالباس با خیارشور. اگه نون نبود، کالباس خالی. پدرم یه وقت شیر رو به تعداد می‌خرید. کره، پنیر، همه‌چیز بود،ولی نان نبود.مواد غذایی چک نمیکرد که داریم یا نداریم. انگار فکر اینو نمی‌کرد که وقتی نون نیست،ما خودمون را با گردو...سیر میکردیم. یه بار برادرم با گردو خودشو سیر کرده بود. بعد یه‌هو رنگش قرمز شد، مثل لبو. ترسیده بودیم. هنوز تو خونه‌ی دوم. یه پیرزن و پیرمردی که قبل ما اون‌جا زندگی می‌کردن، هنوز نرفته بودن. بهشون می‌گفتیم: زن‌عمو، عمو. وقتی قیافه‌ی برادرم رو دیدن، که داره له،له میرنه زود رفتن سماق رو آوردن. سماقِ تر و تازه، با شاخه و برگ. با آب قاطی کردن، دادن بخوره. همون‌جا بود که فهمیدیم، گاهی یه مشت سماق، از دارو هم بهتره. توی خونه‌ی جدید، به نسبت قبلی، کمتر گرسنه می‌موندیم. شاید چون کم‌کم یاد گرفتیم خودمون گلیممون رو از آب بکشیم. شاید هم چون فهمیدیم، گرسنگی فقط شکم نیست. نبودن مامان، صدای نکردنش، دستش که رو پیشونیمون نمی‌نشست، همه‌ش گرسنگی بود. گرسنگیِ آرامش.