✍ قسمت پانزدهم
اجازه نداشتیم بیرون از خانه برویم، اما وقتی پدرم خانه نبود، گاهی یواشکی میرفتیم توی کوچه بازی. با هم دعوا، بازی، جیغ… «یهقلدوقل»، «هفتسنگ»، «لیله»، طناببازی، کشبازی…
اینجا مغازهها به ما نزدیکتر بود، طبق معمول من میرفتم خرید: گوشت، سبزی خوردن...
توی این خانه، مادرم بیشتر پیشمون بود. برامون بافتنی میبافت. اما باز دعواهای پدرم با مادرم ادامه داشت.
کم، کم، حالتهای مامانم داشت تعغیر میکرد،
تو خودش بود، وقتی مشغول کار، یا بافتنی بافتن بود.. با یک کسی که ما نمیدیدمش حرف میزد، برام اون موقع مهم نبود، همینکه بودش به ما آرامش میداد، وقتی نبودش، اصلا دوست نداشتم بیام خانه، مادرم انقدر بافتنی خوب میبافت، اگر تن کسی مدلی را میدید، میامد خانه همون مدل را میبافت، همه مدلهای بافتش را کوچیک، کوچیک، بافته بود، وقتی میخواست برامون ببافه ازمون میپرسید کدام مدل را براتون ببافم، نمیدونم اصلا از کی یاد گرفته بود، فکر میکنم زمانی که ازدواج نکرده بود، در خانه پدری یاد گرفته بود، یه وقتایی من بافتنی میبافتم ولی از روی کتاب.. باید خیلی مسلط به دانه ها و سانتیمتر بود،زن با هوش زیبا وخیلی مهربون، و بساز، از ناراحتیهاش.. به هیچکس چیزی نمیگفت، فقط مادر پدرم متوجه میشد، و مرتب با پدرم دعوا میکرد. یه کمی پدرم شاید به حرفش گوش کنه،
وقتی فکرش را میکنم خیلی دلم به درد میاد.
وقتی با خودش حرف میزد، یه حواسش به حرفا بود، یه حواسش به کارهایی که انجام میداد.
کمکم حال و هوای مامانم عوض شده بود، ولی همچنان غذا میپخت، بافتنی میبافت... همهچی رو خوب انجام میداد. با این حال، دعواها ادامه داشت.
پدرم با زندگی، با مادرم، با ما، انگار قهر بود. مادرم برای ما، تا مرز جنون تحمل میکرد.
بعد از طلاق هم حضانت ما رو هم به مادرم نداد.ولی قانون باید خواهر کوچیکم را به مادرم میدادن.
شاید برای اینکه بیشتر اذیتش کنه.
ولی باز میرفت و باز برمیگشت.
در رفت و آمدهای مادرم، مادربزرگم میاومد و کارهای خونه رو انجام میداد. پدرم برادرم رو بیشتر از ما دوست داشت.
اول مهر رسید، رفتیم مدرسه جدید، با این تفاوت که دیگه هر کدوم جدا جدا میرفتیم مدرسه. خواهرم رفت دبیرستان، من کلاس سوم، برادرم کلاس دوم. خواهر کوچیکم هم پنج ساله بود و دیگه تو این رفتوآمدهای مادرم، همراهش نبود.
چهارتایی با هم آبلهمرغان گرفتیم. اینکه اون موقع کی کنارمون بود یادم نمیاد، فقط یادمه وقتی میرفتیم مدرسه، باید در خونه رو روی خواهر کوچیکمون قفل میکردیم.
هر چی همسایمون میگفت: «بذارید پیش من بمونه»، میگفتیم: «نه». چون دستور پدر بود و باید اجرا میشد.
یهبار خواهر کوچیکم سرخک گرفت. اون موقع بردیمش خونهی همسایه. همسایمون میگفت، توی تب میگفته: «مامان اومدی؟»
از خوب شدنش چیزی یادم نمیاد. فقط یادمه من باید در کوچه رو روش قفل میکردم.
اون موقع از این چیزها ناراحت نمیشدم. فکر میکردم برای همه پیش میاد.
بعدها فهمیدم مامانم رو برده بودن دکتر، براش قرص نوشته بودن. خانوادهی مادریمون رو هم بهندرت راه میدادن.
یه زمانی فهمیدیم مامان تو بیمارستان بستری شده. اوایل اومدنمون به خونهی جدید بود. زیر خونهمون یه مغازهی بزرگ بود، که پدرم تبدیلش کرد به بنگاه. میز و صندلی آورد و شروع کرد به کار.
روزهای تعطیل، لباسهامونو خودمون میشستیم، غذا درست میکردیم، خونه رو تمیز میکردیم.
پدر گفته بود باید حرف خواهر بزرگم رو گوش کنیم. اونم کارها رو بینمون تقسیم کرده بود. انجام میدادیم. خواهرم چهار سال از من بزرگتر بود، خیلی کمکحال بود.
با هم لباسها رو میریختیم توی تشت، با پا لگد میکردیم. اون موقع پودر نبود، با صابون میشستیم.
برای آب گرفتن لباسها، تشت رو دوتایی در جهت مخالف میپیچوندیم، با لذت. صندلی میذاشتیم زیر بند و لباسها رو پهن میکردیم.
مادرم وقتی ملافههای سفید رو میشست، آخرش توی نیل یا لاجورد میزد. ما هم همون کارا رو یاد گرفته بودیم.
مادرم از بیمارستان که میاومد، بعد از مدتی دوباره میبردنش. اون دورانها، چیزی از خدا و دین نمیدونستیم. فقط یاد گرفته بودیم با اسمش قسم بخوریم.
مادربزرگم نماز میخوند. شبها، چهار تایی با قصههای تکراری اما دوستداشتنیاش میخوابیدیم.
یه بار اومدنش مصادف شد با ماه رمضان. شاید قبلاً هم بوده ولی یادم نیست. منم پا میشدم روزه میگرفتم.
مادربزرگ میگفت: «اگه تشنه شدی، یهکم آب بخور».
منم میخوردم.
پدرم هم روزه میگرفت.
یه والور دوشعلهی مبله داشتیم که با نفت کار میکرد. مخزن نفتش شیشهای بود.
برای استفاده باید برش میگردوندیم تا نفت به فتیله برسه. بعد روشنش میکردیم.