چراغ نفتی سفید تیله هم داشتیم. صبح‌ها قبل از مدرسه، غذا می‌ذاشتیم بار. آبگوشت بلد بودیم. زیرش رو کم می‌کردیم. معمولاً من این کار رو می‌کردم، چون مدرسه‌م نزدیک‌تر بود. دیرتر می‌رفتم و زودتر برمی‌گشتم. یه‌وقتایی پیش می‌اومد که زیرش رو خوب کم نکرده بودم، یا آبش تموم می‌شد و می‌سوخت. اون روز، اگه چیزی ازش مونده بود، همونو می‌خوردیم. ولی تمام روز ذهنم مشغول بود: «نکنه بوی سوختگی بده؟ نکنه بابا بفهمه؟ باید ظرف سوخته رو تمیز کنم...» پدرم عصرها تا شب، خدا رو شکر، توی بنگاه بود. دوست نداشتم از مدرسه برگردم خونه. نفهمیدم کی این‌قدر زود بزرگ شدم. یه روز، پدرم منو برد ملاقات مامان. نمی‌دونم چرا بقیه‌ی بچه‌ها رو نبرده بود. شاید چون من بیشتر از همه بهش وابسته بودم. رفتیم امین‌آباد. بیمارستان، انگار یه شهر بود؛ با کوچه و خیابون، ساختمون‌های بزرگ، دو طبقه... مامان رو صدا کرد. اومد بیرون. مدتی پیشمون بود. بی‌قراری می‌کرد، می‌خواست بیاد خونه. هنوز نفهمیده بودم چرا اونجا بود. گیج بودم... بعدش رفتیم شاه‌عبدالعظیم. از توی همون بازارچه، بابا یه روسری نارنجی کلفت برام خرید. رفتیم زیارت، بعد برگشتیم خونه