✍ قســمت هــفدهـم وقتی بابام از دانشسرای شبانه‌روزی می‌گفت، فقط گوش می‌دادم. ولی اول مهر که هرکدام‌مان رفتیم مدرسه‌ی خودمان، بعد از چند روز فهمیدم چقدر تنها شدم. من ماندم با یک خواهر و برادر کوچک‌تر، مادربزرگم که گاهی می‌آمد و باز می‌رفت. خواهرم هم فقط پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌آمد، آن‌هم نه همیشه. آن‌جا، پیش دوستانش، بهش خوش‌تر می‌گذشت تا این‌که بیاید خانه و غرغرهای بابام را بشنود. راستش را بخواهی، من هم اگر جای او بودم، نمی‌آمدم. بابام از این‌که باید از ما نگهداری کند، همیشه عصبانی بود. اگر کاری را درست انجام نمی‌دادیم یا خوب گوش نمی‌کردیم، دعوا و فریاد راه می‌انداخت. همیشه می‌گفت: «من اگه ازدواج نکردم، فقط بخاطر شما بود...» مدرسه که می‌رفتیم، بچه‌های پرورشگاهی هم بودند. چقدر دلم می‌خواست من هم توی پرورشگاه بودم. ولی خب، به وضعیت‌مان عادت کرده بودیم. ما هم یتیم بودیم. اولین خطای فاحش پزشکی تا وقتی دفترچه بیمه نداشتیم، هیچ‌وقت دکتر نرفته بودم. وقتی پدرم برای‌مان بیمه گرفت، خواهرم مرا برد دکتر. دکتر گفت گواتر دارم و دارو داد. شب همان دارو را خوردم و صبح تشنج کردم. پدرم خانه نبود، خواهرم دوید دنبالش. من را بردند پیش همان دکتر. همسرش که خودش هم دکتر بود، گفت این دارو اصلاً در تخصص شوهرش نبوده. داروی جدیدی دادند و گفتند باید مرتب بخورم، اما نمی‌خوردم... یا یکی در میان. همین بی‌توجهی باعث شد تشنج‌هایم به صرع تبدیل شود. و حالا، سال‌هاست که این بیماری با من مانده. خاطره‌ای تلخ پدرم روی تلفن مغازه یک خط کشیده بود، توی خانه هم قفلش کرده بود. ما یاد گرفتیم قفل را باز کنیم. با خواهر کوچکم نشستیم تلفن بزنیم. چند بار زنگ زدیم، شماره‌ی دایی‌ام بود، همکارهایش گوشی را برمی‌داشتند، ما هم الکی حرف می‌زدیم. یک‌بار خودش گوشی را برداشت. دعوایمان کرد. ما خیلی ترسیدیم... تنها فکری که به ذهن‌مان رسید، خودکشی بود. مرگ موش آوردیم که با هم بخوریم. من همه‌اش را خوردم، نگذاشتم خواهر کوچکم بخورد. بردنم بیمارستان. زنده ماندم، اما لپ‌هایم از سیلی سیاه شده بود، موهایم همه ریخت. یک روسری سرم می‌کردم. کم‌کم موهایم دوباره درآمد. متنت احساسات عمیقی داره و قابل درکه. برای روان‌تر و تأثیرگذارتر شدنش، ویرایشش می‌تونه به شکل زیر باشه: نمیدونم... کسی از پدرم پرسید: «چرا این دختر خودکشی کرد؟ از عشق و عاشقی بوده؟» اما اون‌ها نمی‌دونستن... دختری که خود کشی کرد، اصلاً نمی‌دونست عاشقی یعنی چی. نه عشق عاشقانه‌ای رو تجربه کرده بود، نه حتی عشق پدر و مادر رو دیده بود. تنها عشقی که می‌شناخت، عشق به مادرش بود... و اونم ازش گرفته شده بود. از آن به بعد، چون یک‌بار خودکشی کرده بودم، بابام کمتر غر می‌زد. خواهر بزرگم که درسش تمام شده بود و معلم شده بود، پشتیبان‌مان بود. بابام می‌گفت: «حقوقتو بده من جمع کنم برات.» نمیخواست استقلال مالی داشته باشه، میدونست با داشتن استقلال مالی دیگه نمیتوانه کنترلش کنه، مدت زیادی رفت خانه مادر مادرم که عمه یا همان دختر دایی بابام، رفت آوردش خانه خودمون. اما خواهرم زیر بار نمی‌رفت. با بابام حرف نمی‌زد. گاهی کمی کمک‌مان می‌کرد. عیدها بابام به او پول می‌داد تا ما را ببرد و لباس برای‌مان بخرد، به سلیقه‌ی خودمان. پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها، با هم می‌رفتیم دیدن مادرم؛ یا خانه‌ی مادربزرگ، یا بیمارستان. خواهر بزرگم، خواهر کوچکم رادوست داشت.بهش میرسید. پدرم هم برادرم را با خودش تابستان‌ها می‌برد اداره.کلا پسر دوست بود. مدرسه ملی یا خصوصی می‌رفت. هیچ‌کس من را دوست نداشت. فرق‌ها را با چشم می‌دیدم... مادربزرگم در رفت‌وآمد بود. پناه خوبی بود. هر وقت بابام می‌خواست دعوا.. جلوش میگرفت