18
✍قسمت هجده
پدرم وقتی از دست ما عصبانی میشد، میگفت:
«من ازدواج نکردم فقط بخاطر شما، که زن بابا اذیتتون نکنه...»
همیشه منت سرمون میذاشت.
دائم دنبال بهانه و ایراد بود که دعوا راه بندازه. جوان بود، دلش زن میخواست؛ کسی که براش لباس بشوره، اطو کنه، صبحانه آماده کنه... زنی که مثل خودش "اطو کشیده" باشه!
ولی واقعیت اینه که نه زنداری بلد بود، نه بچهداری.
نه کارهای خودش رو درست انجام میداد، نه به حرف کسی گوش میکرد.
اصلاً نباید زن میگرفت، چه برسه به بچهدار شدن. نمیتونست نقش پدر و مادر رو همزمان برای چهار تا بچه کوچیک، که از نظر عاطفی و مراقبتی به مادر نیاز داشتن، ایفا کنه.
کاش حداقل خرج بچهها رو به مادرم میداد و میگذاشت ما با او زندگی کنیم. پدربزرگم هم پا درد داشت و نمیتونست کمک زیادی بکنه. دایی بزرگم گاهی کمک میکرد ولی پنج نفر دیگه نمیتونستن دائماً بهشون اضافه بشن.
اگر پدرم ازدواج میکرد، شاید از زندگی قبلیاش تجربه میگرفت برای زندگی جدید... البته بعید میدونم با اون اخلاق، کسی پیشش میموند.
دلم براش میسوزه. نه خودش زندگی درستی کرد، نه گذاشت مادرم زندگی کنه.
هر دو از لذت همسر بودن و پدر و مادر بودن محروم شدن.
مادرم کودکهمسر بود؛ با سن کم، بدون اینکه بدونه وظیفهاش چیه، طبق رسم شهرشون شوهرش دادن.
از همون روزهای اول، از خونه پدرم فرار میکرد و میرفت خونه پدربزرگم.
پدرم هم توقع داشت براش همسر خوبی باشه! هر بار که مادرم رو برمیگردوندن، همین داستان تکرار میشد...
موهای بلندی داشتم. دوتا میبافتم با روبان سفید.
ازش متنفر بودم.
هر چی اصرار میکردم، پدرم نمیذاشت کوتاهشون کنم.
تا اینکه یه روز دخترعمویم اومد خونهمون. دوباره خواهش کردم. شاید هم حواسش نبود، ولی بالاخره اجازه داد.
با هم رفتیم و موهامو پسرونه کوتاه کردم.
خیلی سبک شدم.
با اون موهای بلند واقعاً اذیت میشدم.
کلاس اول راهنمایی بودم. یه همکلاسی به نام لیدا داشتم که تا نزدیکیهای خونه باهام میاومد.
دو تا خواهر بزرگتر داشت. مادرش فوت کرده بود.
پدرش کارمند راهآهن بود. پاش رفته بود زیر قطار و از زانو به پایین قطع شده بود.
همیشه روی ویلچر مینشست.
خیلی از نداشتن مادر ناراحت بود.
شاید وجه اشتراکمون همین بود.
گاهی به خونشون میرفتم. خواهرهاش خیلی مهربون بودن.
یه بار خودش از طبقه سوم مدرسه پرید پایین.
خودکشی دردناکی بود، ولی زنده موند.
بعد از اون شوک عجیبی به من وارد شد.
وقتی از بیمارستان مرخص شد، مثل یه بچه لاغر شده بود.
حالش بهتر شد ولی دیگه نتونست درست درس بخونه.
کلاس دوم راهنمایی در مدرسهای ثبتنام کردم که قبلاً ملی بود، ولی حالا دولتی شده بود.
کلاس شطرنج جزء ساعات درسی بود.
معلم شطرنج ما آقای کامران شیرازی، عضو تیم ملی بود.
من اصلاً شطرنج بلد نبودم. بچهها سال اول یاد گرفته بودن.
کمکم یاد گرفتم و علاقهمند شدم.
مدرسه از بین دانشآموزهای کلاس شطرنج، نفراتی رو انتخاب میکرد برای رفتن به یه کلوپ نزدیک مدرسه.
توی اون کلوپ میزهای شطرنج و پینگپنگ بود، و مربیهایی حرفهای حضور داشتن.
از مدارس مختلف اون منطقه برای تمرین میاومدن.
کلوپ مختص بود به یادگیری شطرنج و پینگ پنگ، که آماده برای مسابقات بشن.
من هم گاهی بعدازظهرها برای تمرین شطرنج میرفتم.
خوشبختانه چون با مدرسه هماهنگ بود، پدرم اجازه میداد.
خیلی از وقتم رو اونجا میگذروندم. چند تا دوست خوب پیدا کرده بودم.
تابستون سال سوم راهنمایی، معلمهای دبیرستانها میاومدن کلوپ تا دانشآموزهایی که میخواستن مدرسهشون رو عوض کنن، جذب کنن.
یه معلم ورزش از یه دبیرستان بهم پیشنهاد داد که برم اونجا ثبتنام کنم.
پدرم هم همون دبیرستان ثبتنامم کرد.
یکی از دوستانم به نام "ملک" که توی کلوپ با هم آشنا شدیم و پینگپنگ بازی میکردیم، توی همون مدرسه و کلاس من اومد.
بعدها مبصر کلاس شد.
قبل از آشنایی با کلوپ، دوستی نداشتم جز بچههای مدرسه که فقط موقع بازی یا توی مسیر برگشت با هم بودیم.
ولی از وقتی وارد کلوپ شدم، دوستانی پیدا کردم که گاهی به خونهشون هم میرفتم.
خانوادههاشون محبت داشتن. نه از ترحم، چون از شرایط من خبر نداشتن.
مغرورتر از اون بودم که چیزی بگم.
بعضی روزها بعد از مدرسه پیش اونها بودم، بعد میاومدم خونه.
پدرم هم فکر میکرد کلوپ هستم، چیزی نمیگفت.