.
✍ قسمت نوزدهم
قرصهایی که این مدت میخوردم، خیلی خوابآلودم میکرد.
کسی هم صبحها بیدارمان نمیکرد که برویم مدرسه؛ هر کس خودش آماده میشد و میرفت.
من میخوابیدم و یا اصلاً مدرسه نمیرفتم، یا اگر میرفتم، ساعت ۱۰ به بعد میرسیدم.
یک روز، پدرم را مدرسه خواستند.
من را هم به دفتر فراخواندند.
اولینبار بود که پدرم را در مدرسه میدیدم.
مدیر و پدرم هر دو یک سؤال داشتند:
«وقتی مدرسه نمیری، کجا میری؟»
ترس همه وجودم را گرفت.
گفتم: «خونه بودم...»
یهو به ذهنم رسید که بگم: «حالم بد میشد، نمیتونستم بیام مدرسه.»
نفسی راحت کشیدم.
هر دو گفتند: «بهمحض اینکه حالت خوب شد، هر زمانی که بود، باید بیای مدرسه.»
پدرم رفت، و من هم ماندم مدرسه.
از آن به بعد، صبحها هر وقت دلم میخواست، میرفتم.
با این وضعیت قرصها و حال جسمیام، توقع نمرهی خوبی هم نداشتم.
آن سال هم با هر زحمتی که بود، قبول شدم.
برادرم مدرسهی ملی (خصوصی) میرفت و رسیدگی معلمها به شاگردها خوب بود.
خواهر بزرگم هم به درس خواهر کوچکترم میرسید.
من بودم
تنهایی
یک سری قرصهای خواب آور،
تمام پول توجیبیهام هم صبح تو صف بقالی برای خرید تمرهندی خرج میشد.
یکی از دوستانم در کلوپ، دختری بود بهنام شهلا؛ حدود دو سال از من بزرگتر بود.
در شطرنج استعداد بالایی داشت و رتبههای خوبی در مسابقات بهدست آورده بود.
با مادربزرگ، پدربزرگ، دایی و خانوادهی مادریاش زندگی میکرد.
پدر و مادرش در اهواز بودند. پدرش دو زن داشت و وضع مالیشان خوب بود.
با هم خیلی صمیمی بودیم.
شهلا گاهی به خانهی ما هم میآمد.
یکی از مربیان شطرنج ما، مردی متأهل با زن و بچه بود.
اما به شهلا علاقهمند شده بود. حدود ۲۰ سال از او بزرگتر بود.
شهلا هم کمکم به او دل بست.
تصمیم به ازدواج گرفتند. شهلا آنزمان حدود ۱۷ سالش بود و درگیر کنکور.
من بهش گفتم: «مگه خودش نگفت زن و بچه داره؟»
گفت: «دروغ گفته بود.»
خانهی ما تا کلوپ فقط ۱۰ دقیقه پیادهروی بود.
گاهگاهی همدیگر را میدیدیم.
دایی و مادربزرگش من را میشناختند.
برای اولینبار بود که میدیدم معلم و شاگرد عاشق هم شدهاند.
شهلا همهی حرفهایش را با من درمیون میگذاشت.
اسم آن مربی، آقای بنکدار بود.
موهایش ریخته بود، دندانهای کناریاش هم افتاده بود، و جای خالیشان هنگام حرفزدن مشخص بود.
اما بهطور عجیبی عاشق هم شده بودند.
پدر شهلا به تهران آمد و یک خانهی دوبلکس خرید.
شهلا و خانوادهاش به تهران آمدند. ۶ یا ۷ تا خواهر و برادر بودند.
آقای بنکدار میخواست برود خواستگاری.
شهلا تنها دختر مادرش بود و از زنبابا هم یک خواهر ناتنی داشت.
وقتی به خانوادهاش گفت، فضای خانه یخ کرد.
شهلا رتبهی خوبی در کنکور آورد.
آقای بنکدار برایش دانشگاهی انتخاب کرد که دانشجویانش فقط زن بودند (اسمش یادم نیست).
خانوادهاش اجازهی خواستگاری ندادند.
شهلا را هم از آمدن به کلوپ منع کردند.
آقای بنکدار، چون میدانست من از شهلا خبر دارم، احوالش را از من میپرسید.
شهلا دیگر اجازهی بیرونرفتن نداشت.
خودکشی کرد...
من به بیمارستان رفتم؛ پدرم اجازه داد که بهعنوان همراه کنارش باشم.
البته به کسی نگفتم که خودکشی کرده.
آن شب، آقای بنکدار به بیمارستان آمد.
زنگ زد، من پایین رفتم و کارت همراه را به او دادم تا بتواند وارد شود.
رفت پیش شهلا...
بالاخره با هم ازدواج کردند.
یک روز به خانهشان رفتم؛ به زور وسایل اولیه داشتند.
بعد از مدتی، ارتباطمان قطع شد.
یکبار سر ایستگاه اتوبوس دیدمش.
تا چشمش به من افتاد، صورتش را برگرداند...
جدا شده بودند.
در همان روزها، قلقلی، گربهی نازنینمان هم ناپدید شد.
از پدرم، که سابقهدار بود در گموگور کردن حیوانات خانگی، دربارهاش پرسیدیم.
گفت: «خبری ندارم.»
هرچی دور و اطراف خانه گشتیم، پیدایش نکردیم.
انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین.
دوباره همهی دردهایی که از نبود «زیزی» کشیده بودم، برگشت سراغم.
منتظرش بودم، مثل آنزمانی که بابام زیزی را برده بود و ول کرده بود.
منتظر بودم که قلقلی هم دوباره بیاید.
هیچکس از دلم خبر نداشت.
هر روز که از خواب بیدار میشدم، با امید آمدنش چشم باز میکردم.
ولی نمیآمد.
میرفتم قصابی گوشت بخرم.
قصاب میپرسید: «دیگه برا گربهت گوشت نمیبری؟»
میگفتم: «گم شده.»
همیشه میپرسید: «پیدا نشد؟»
میگفتم: «نه...»
قلقلی هم، مثل زیزی، دیگه نیومد.
داغش موند روی دلم...
وقتی کنارم بود، با دستکشیدن روی بدنش، شانهکردن موهاش، حمامکردنش و کوتاهکردن سبیلهاش، آرامش میگرفتم.
حالا که نبود، فقط غصهاش مانده بود برایم.