✍ قسمت بیستم از جاهای مختلف و به‌صورت جسته‌گریخته، از دوستانم دربارهٔ امام خمینی چیزهایی می‌شنیدم. در مدرسه هم گروه‌های مختلفی مثل کمونیست‌ها، مجاهدین خلق و انجمن‌های اسلامی فعالیت داشتند. فعالیتشان بیشتر در قالب برگزاری نمایشگاه کتاب بود. معلم ریاضی ما کمونیست بود و چند نفر از جمله من را انتخاب کرد تا برای نمایشگاه کتابی که قرار بود برگزار کند همکاری کنیم. نمایشگاه آماده شد. ما خوشحال بودیم که به ما مسئولیتی سپرده شده و آن را خوب انجام داده بودیم. مدیر و ناظم‌ها که برای بازدید آمده بودند، داشتند کتاب‌ها را نگاه می‌کردند. شنیدم یکی به دیگری گفت: «همهٔ این کتاب‌ها که برای فروش گذاشته‌اند، کمونیستی است.» این اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم. آن را به‌عنوان یک سؤال در ذهنم گذاشتم تا بعداً بیشتر درباره‌اش بدانم. من همیشه دوست داشتم مدرسه‌ام از خانه دور باشد. یک دبیرستان نزدیک ادارهٔ پدرم بود؛ به او گفتم که آنجا ثبت‌نامم کند. یکی از همکارانش مدیر همان مدرسه بود. دبیرستان خیلی بزرگی بود. حدود ۱۵ سال پیش که از کنارش گذشتم، تبدیل به هنرستان شده بود. صبح‌ها با پدرم با اتوبوس به مدرسه می‌رفتم و بعدازظهرها یا تنها برمی‌گشتم یا با او. اما این رفت‌وآمد برایم سخت بود. به‌خاطر قرص‌های خواب‌آوری که مصرف می‌کردم، مجبور بودم خیلی زودتر از یک دانش‌آموز معمولی از خواب بیدار شوم. صبحانه نخورده یا نیمه‌خورده راهی مدرسه می‌شدم. سال ۱۳۵۷ در همان مدرسه بودم. دیگر فضای مدرسه پر از صحبت‌ها و تظاهرات دربارهٔ آمدن امام خمینی شده بود. با رفتن به مدرسه‌ای که از خانه دور بود، عملاً از کنترل پدرم خارج شدم. خواهر بزرگم هم از وقتی که از دانشسرا به خانه برگشت، دیگر تحت کنترل او نبود. پدرم عملاً نمی‌توانست کاری بکند، فقط غرغر و بداخلاقی می‌کرد. خواهر بزرگم حتی دیگر با او حرف هم نمی‌زد. داییم بزرگم معتقد بود که رفتار خواهرم به‌خاطر دوران دانشسراست. آن زمان دوستانش او را به عروسی دعوت می‌کردند و او همراه دایی‌ام که خبرنگار است می‌رفت، تا اینکه پدرم متوجه شد. بعضی روزهای هفته هم برای تمرین والیبال به باشگاه «تاج» می‌رفت؛ همان باشگاهی که حالا اسمش استقلال است.