📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ظهر شنبه است که به مقصد حرم راه می‌افتیم سمت مشهد. عاشق که می‌شوی، دیگر همه‌ی زمان با هم بودن، جزو خاطرات خوب سفر محسوب می‌شود. عشق، حتی فاصله‌های دور را هم نزدیک می‌‌کند. زمان مثل برق و باد می‌گذرد؛ و خوش می‌گذرد. فاطمه هم خوشحال است. شب که می‌رسد دل آدم بی‌قرارتر می‌شود تا زودتر رزق اولین نگاه را بردارد. ماه دارد خودش را می‌رساند به شب بدر اما حالا هم که چند روزی مانده، آسمان روشن است. نزدیک مشهد که می‌رسی اما دیگر این ماه نیست که آسمان را روشن می‌کند. مشهد، شب‌ها هم خورشید دارد. کنار فاطمه به انتظارِ روزنی که حرم را نشانمان می‌دهد نشسته‌ام؛ پلک بر هم نمی‌گذاریم تا به خورشید سلام کنیم. دیروقت است که به مشهد می‌رسیم. چند ساعتی مانده به تحویل سال. به اقامتگاه می‌رویم و کمی استراحت می‌کنیم. طولی نمی‌کشد که راهی حرم می‌شویم. من که خوابم نبرد! هوای سردِ سحرگاه مشهد نمی‌تواند مانع زائرانی باشد که آمده‌اند تا سال را در کنار امام‌شان آغاز کنند. هنوز فاصله زیادی مانده تا حرم که توی سیل جمعیتی که به سمت امام در حرکت‌اند، جاری می‌شویم؛ گم می‌شویم در انبوه زائران... ۴۷ 📔 @kafoshohada