📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 امروز با یکی از بچه‌های دفتر حاج‌حمید تماس گرفتم که پیغامم را به همکارم، سیدیاسین برسانند و بگویند که به چند تا از فایل‌های درس تاکتیک نیاز دارم. حالا که فرمانده با کار عملیاتی‌ام مخالفت کرده، ناگزیرم که تمرکزم را بیش‌تر روی آموزش بگذارم. آخر هفته، احمد هم با دستور فرمانده فوج به شیخ نجار می‌آید. یک‌روز فرصتی شد که با بچه‌ها برویم و با بچه‌های نجباء بیش‌تر آشنا شویم. یکی از فرماندهانشان، «حمودی» است؛ جوانِ خوش‌پوشِ سبزه‌ی ریزنقشِ شجاعِ تر و فرزی که بوی تند عطرِ خوش‌بویش، مشام را می‌نوازد. سه‌چهار سالی از من کوچک‌تر است اما همه می‌گویند جوانِ باتجربه‌ای است. بعضی از نیروهایش هم‌سن‌وسال خودش‌اند و بعضی‌ها بزرگ‌ترند... ۸۵ 📔 @khademshahid