💫ادامه بخش هشتاد و یک💫
که یک نفر کنار جاده دست تکان داد.راننده نگه داشت.مرد جلو آمد.او را کم و بیش می شناختم.توی مسجد و جنت آباد کمک میکرد، گفت:ما اینجا یه جنازه پیدا کردیم.داشتیم کار می کردیم که توی بیل بلدوزر بالا اومده. گفتم:ما مجروح داریم.اینا رو برسونیم طالقانی،برمی گردیم.رفتیم مجروح ها را تحویل دادیم و برگشتیم.آن مرد همراه یکی،
دو نفر دیگر با بلدوزر خاک برداری می کردند و توی کیسه ها،خاک و شن میریختند.میگفتند کیسه ها را برای استتار بیمارستان طالقانی می خواهند،کنار بلدور رفتم.توی بیل آن جنازه یک نظامی را دیدم.سر و نیم تنه یک جسد آویزان بود.انگار مومیایی اش کرده بودند.تمام چربی تنش خشک شده،هیچ گوشتی به تنش نبود.پوستش کبود و سوخته شده،معلوم بود چند روزی هست آنجا مانده. با اینکه تمام تنش ترکش خورده بود،ولی چون خشک شده بود،اصلا خونریزی نداشت. جسد بو می داد ولی نه آن قدر شدید که آدم را فراری بدهد.خیلی برایم عجیب بود که چرا متلاشی نشده است.حدس زدم از نیروهای نفوذی عراقی ها است که از طریق آب از سمت جزیزه مینو به این طرف آمده،بعد زیر آتش خمپاره های خودشان قرار گرفته، خودش را تا این تل خاک کشانده تا پناه بگیرد ولی از شدت ضعف و گرسنگی جان داده است.پرسیدم:جیب هاش رو نگشتید؟ گفتند:ما جرات نکردیم، گدست بزنیم.با اکراه به جیب های جنازه دست بردم و یک کارت
شناسایی،یک عکس خانوادگی با چند نخ سیگار مچاله از جیب پیراهنش در آوردم. توی کارت شناسایی اش آب رفته و خیس ده بود.نوشته های روی کارت به خاطر پخش شدن جوهر ناخوانا بودند.فقط كلمة النقیب توانستم بخوانم که به نظرم درجه سروانی
اش بود.به عکس نگاه کردم.چند تا زن وبچه در کنار هم ایستاده بودند.از نوع لباس و قیافه هایشان معلوم بود که عرب و عراقی هستند.جسد را روی وانت گذاشتند.با راننده ماشینی که با آن آمده بودم،جسد را ببریم کمی در زمین های اطراف گشت زدیم.به دنبال بی سیم و تجهیزات نظامی گشتیم.آن طرف جاده رفتیم.تقریبا صد و پنجاه متر بالاتر یک بشکه توجهم را جلب کرد.گفتم:بیایید توی این بشکه رو هم ببینیم.شاید توش چیزی گذاشته باشند.با کمال تعجب توی بشکه سوراخ سوراخ که یکوری افتاده بود، جسد یک نظامی دیگر پیدا کردیم.از روی خون تازه ایی که روی زمین ریخته و توی بشکه جمع شده بود حدس زدیم این یکی
همین امروز مرده است.مردها به زحمت جنازه را که توی بشکه مچاله شده بود،بیرون کشیدند،با بیرون آوردن جسد خون زیادی هم روی زمین ریخت و بویش حللم را به هم زد. نمی دانم این دو جسد با هم ارتباطی داشتند بانه،برای جاسوسی آمده بودند یا خواستند خودشان را تسلیم کنند.توی جیب های این یکی را هم گشتم. چیزی پیدا نکردم.خیلی وضعیت اسفناکی داشت.ترکش های زیادی توی کمر و نشیمنگاهش خورده و کلیه هایش را به کلی داغان کرده بود.بیچاره راننده،وقتی دوباره به ما رسید با یک جنازه دیگر روبه رو شد.آن را هم توی نت گذاشتند.من هم سوار شدم جنازه را به سردخانه بیمارستان طالقانی بردیم و تحویل دادیم.جلوی بیمارستان درحال سوار شدن به ماشین دیدم از آمبولانسی که آرم شرکت نفت داشت،می خواهند مجروح پیاده کنند.راننده به پرستارها میگفت:مصدوم سوختگی،تو بیمارستان شرکت نفت زیاد داریم،دیگه جا نبود،این ها رو آوردیم اینجا.
رفتم طرف در آمبولانس.شنیده بودم روز اولی که پالایشگاه آبادان را بمباران کرده اند چهل نفر شهید و حدود صد و بیست تا صد و چهل نفر مجروح شده اند.بعد از آن هم آتش نشان هایی که قصد کنترل آتش و خاموش کردنش را داشتند،طعمه حریق می شدند. هرروز یک خبر از آنجا داشتیم.یک بار گفتند هفت آتش نشان سوخته اند و یک نفر توی گودالی از آتش افتاده،طوری که نتوانسته اند حتی جسدش را بیرون بکشند.در آمبولانس را باز کردند.دو تا مجروح داخلش بودند.با کنجکاوی نگاهشان کردم.یکی از آنها خیلی ناجور سوخته بود یک تکه سیاه شده بود. سالم ترین قسمت بدنش صورتش بود که پوست آن هم کنده شده بود.از زخم های صورت و دستانش خون می آمد.وقتی او را روی برانکارد گذاشتند،هیچ آه و ناله ای نکرد. رویش ملحفه کشیدند و او را سریع بردند. مجروح دوم به نظر وضعیت بهتری داشت. دست،پا و پشتش سوخته بود و پوست ها یش آویزان شده بودند.موهای سوخته سر و التهاب پوست صورتش چهره وحشتناکی برایش درست کرده بود.با همه این ها حالش خیلی بد بود،او را به خاطر سوختگی کمرش روی برانکارد نشاندند و بردند.بعد از این همه مدت هنوز آتش مخزن های بزرگ پالایشگاه مهار نشده بود.رفتن به جاده ای که به شرکت نفت منتهی می شد،ممنوع بود.به آبادان که می آمدیم،حرارت آتش سوزی را حس می کردیم و نزدیکی های شرکت نفت شعله های آتش را که تا ارتفاع چند متری زبانه میکشید می دیدیم،هوای آبادان گرم تر از حد معمول شده،یک قسمت هایی از شهر که دود بیشتر میشد،نمی توانستیم نفس بکشیم.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم