💫بخش یازده💫
بازار (مهدی ذوالفقاری ، برادر شهيد)
هادی بعد از دورانی كه در فلافل فروشی كار ميكرد، با معرفی يكی از دوستانش راهی بازار شد.
در حجره ی يكی از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهی توانايی خود را نشان داد. صاحبكار او از هادی خيلی خوشش آمد.
خيلی به او اعتماد پيدا كرد . هنوز مدت كوتاهی نگذشته بود كه مسئول كارهای مالی شد.
چكها و حسابهای مالی صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادی اعتماد داشتند كه چكهای سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند.
كار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادی عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد.
درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزينه ی زيادی نداشت. دستش توی جيب خودش بود و ديگر به كسی وابستگی مالی نداشت.
يادم هست روح پاك هادی در همه جاخودش را نشان ميداد. حتی وقتی با موتور مسافر كشی ميكرد.دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادی شخصی را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طی كرده بود، اما وقتی متوجه شد كه او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلكه موجودی داخل جيبش را به اين شخص داد!
از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياری از دوستان و آشنايان باز كرد.
به بسياری از رفقا قرض داده بود. بعضيها پول او را پس ميدادند و بعضيها هم بعد از شهادت هادی ...
من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی هادی حسابی در بازار جا باز كرد، من در سربازی بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادی مرا به همان مغازه ای برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفی كرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ی بسيج فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطره ای كه دارم بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگيری در دوران خدمت با يكی از سربازان يك شب بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادی بوده و آزاد شد.هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بی نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكی داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتی در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادی در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود.
پيگيری كار برای شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش می آمد.
برای همين اصرار داشت به هر قيمتی هادی را پس از پايان خدمت نگه دارد.
هادی اما تصميم خودش را به صورت جدی گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت
شناخت بهتر خدا بهره ببرد...
#قصه_شب
#بخش_یازده
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم