وقتی نوشتهام رو برای پدرم خوندم، دیدم داره با تعجب نگام میکنه. 😬
گفتم چی شده؟ 🙄
گفت وقتی پدرش جلوی چشماش کشته شده، باید تا یه هفته عزادار باباش باشه. نه اینکه فرداش صاف صاف بره خونه دوستش و بدون هیچ عکس العمل غمباری بگه بابامو کشتن!!! 😑
.
.
.
منو میگی 🤦🏻♂️
اون لحظه احساس کردم هیچ چیزی از احساسات و رفتار آدمها توی دنیای واقعی بلد نیستم و فقط برام ماجرا مهمه.
برای چند روز اساسی رفته بودم تو شوک!!!🤭
باورم نمیشد همچین چیز مهمی رو یادم رفته 😂😂
👌🏻 همین سبب شد کل اون ماجرا به شکل دیگهای رقم بخوره و داستان ظرفیتهای خیلی بیشتری پیدا کنه.