در شرح حال پدرش مرحوم آخوند ملا عباس تربتي نوشته که شب بسيار سرد زمستاني از کاريزک زادگاه آن مرحوم به تربت مي‏رفتيم مريدي داشت به نام شيخ حبيب همراه ما بود يک ساعت به اذان صبح مانده بود پدرم همانطور که راه مي‏رفت نماز شبش را مي‏خواند[2] شيخ حبيب هم با او همراهي مي‏کرد چون به روستاي حاجي آباد رسيديم صبح شد در آن هواي سرد تندبادي مي‏وزيد روي آن زمينهاي يخ زده بدن انسان را خشک مي‏کرد مرحوم حاج آخوند جلو ايستاد رو به قبله اذان گفت همراهش به او اقتدا کرد او نماز صبح را با همان طمأنينه و خضوع و خشوعي خواند که هميشه مي‏خواند در حالي که از چشمان من از شدت سرما اشک مي‏ريخت و دانه‏هاي اشک روي گونه يخ مي‏بست و من در آن زمان نه يا ده سال داشتم