✨﷽✨ ✍عارفی هر روز غروب بر پشت‌بام می‌رفت و خورشید را نگاه می‌کرد و بسیار اشک می‌ریخت. روی به آفتاب می‌گفت: ای آفتاب! امروز چگونه گذشتی؟ امروز چه کسانی برای آخرین بار تو را دیدند و به امید دیدن تو در فردا هستند و هنوز معصیت می‌کنند و گمان می‌کنند تو را خواهند دید، درحالی‌که فردا برای آنان حیاتی نیست و امروز آخرین روز زندگی‌شان بود؟ ای آفتاب تو با آن همه عظمتی که خدایت به تو داده است، هزاران سال است که ذره‌ای از مسیری که خدایت برای تو ترسیم و تکلیف کرده، خارج نشده‌ای! ای آفتاب چه کشیدی، امروز وقتی که دیدی این همه بشر با این همه ناتوانی و ضعف، خدای خود را ندیدند و غرق گناه و نافرمانی او بودند؟ 🥀عارف این جملات را می‌گفت و از هوش می‌رفت.