شاهد افلاکي شاعر: رهی معیری چون زلف توام جانا، در عين پريشانی چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر، بنشانم و بنشينم تا آتش جانم را، بنشينی و بنشانی اي شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی من چشم ترا مانم، تو اشک مرا مانی در سينه سوزانم، مستوری و مهجوری در ديده بيدارم، پيدائی و پنهانی من زمزمه عودم، تو زمزمه پردازی من سلسله موجم، تو سلسله جنبانی از آتش سودايت، دارم من و دارد دل داغی که نمی بينی، دردی که نميدانی دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی ای چشم رهی سويت، کو چشم رهی جويت؟ روي از من سرگردان، شايد که نگردانی https://eitaa.com/kashkolsokhan