کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_184 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• شاید حالا که اون بحران عاطفی و جسمی رو تا حد
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دلم گرفته بود دلم دلتنگ بود دلم چیزی را گم کرده بود گرچه سکوت کرده بودم تا احسانو راضی کنم که تن به خواستهء من بده ولی حالا که هنوز دوساعت از بحثمون نگذشته بود ، خودم بیشتر بی قرار بودم زیر سایهء باریکی که کنار دیوار افتاده بود ، روی زمین نشستم و خیره به مورچهء کوچولویی که به رسم دیرینه تکه ای پوسته تخمه که خیلی از خودش بزرگتره به دوش کشیده و حمل میکنه، دوباره غرق شدم در خاطراتِ روزهایی که گذشته و دیگه بر نمیگرده از این تحریمِ کلام ، خودم بیشتر عذاب می کشیدم دل نازک شده بودم ولی می خواستم اینبار احسان رو وادار به کوتاه اومدن کنم من تحملِ اون عمارت و اون زنِ کینه ای رو نداشتم دلم میخواست دائم کنار همسرم باشم وفتی احسان کنارم بود هم قوت قلب داشتم و هم اعتماد به نفس ! - احوالِ خانومِ قهروک ؟ احسان بود ! با یک سینی حاویِ دو استکان چای و یک ظرف خرما ! - بزن اخلاقت بیاد سر جا بی تفاوت به او و تلاشی که برای به حرف کشیدنم داشت همچنان خیره بودم به پشتکار مورچه - باشه تو بردی ! سرم به سرعت به سمتش برگشت و اینبار او بود که نگاهشو بجای من ، به درختِ بی بار دوخته بود - فقط یادت باشه تو محیط کار ، آشنا و غریبه نمیشناسم میای و مثلِ یه کارمندِ وظیفه شناس مسئولیتی که بهت محول شده انجام میدی - باشه باشه از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم راهِ رهایی از عمارتِ مرگ به رویم باز شده بود - دلم میخواد یه نفر ، فقط یه نفر بفهمه من و تو زن و شوهریم تا حالتو اساسی بگیرم - باشه بابا من که دهنم قرصه بپا خودت لو ندی من شارژ بودم و سرحال ، بر خلاف احسان که با کلافگی و نارضایتی حرف میزد - گپ زدن و بگو بخند با مردا ممنوع دلم میخواد این رفتار ازت سر بزنه تا همونجا لب و دهنتو به هم بدوزم - باشه بابا چه خشن شدی تو - دیبا ! جدی گفتم ، نخند لطفا ً - چشم رئیس - در ضمن ... - دیگه چی ؟ - تا سه ماه آزمایشی کار میکنی حقوقت هم نصفِ بقیهء کارمندا خودت میری و خودت بر میگردی - چشم دیگه ؟ علناً داشت بهره کشی میکرد ولی برای من دور شدن از خونه تنها دلیل کار کردن بود - این یکی رو آویزهء گوشت کن وقتی میای خونه دلم نمیخواد از زبونت آه و ناله و اظهار خستگی بشنوم مفهومه ؟ - بله قربان از کی قرارداد میبندیم ؟ - تو اصلاً فهمیدی من چی گفتم ؟ - بله جناب مهندس پرتو فرمودید ، خستم و خوابم میاد و حوصلتو ندارم و درکم کن نداریم همین بود منظورت دیگه ؟ سری تکان داد و حرف دلشو زد - ببینم بعد از شروع به کار هم همین اندازه سرخوش باقی میمونی یا نه کاملاً معلوم بود شمشیر از رو بسته و این رفتارها یعنی با مدیر جدی و سخت گیری رو به رو خواهم بود - چای بخوریم یا خجالت مهندس جووون ! حالا که به خواستهء خودم رسیده بودم دلم شوخی کردن و خندیدن می خواست چیزی که احسان اصلاً نمی خواست ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab