eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
349 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
621 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود یک ساعتی از اذان گذشته و من با یادآوریِ روزهء خورده شدهء امروز کلافه تر شده بودم اصلاً حواسم نبود دخترهء سر به هوا یه اشارهء کوتاه هم نکرد تا روزَمو نخورم بعد از رسوندنِ مامان به خونهء خاله جمیله که خیلی هم از عمارت فاصله نداشت برگشتم برگشتم به خونه ای که در تاریکی و سکوت فرو رفته بود و بیشتر از زندگی ، بوی مرگ میداد حرفهای مامان بیشتر از همیشه اعصابمو تحریک کرده بود همچنان گوشیِ دیبا خاموش بود و من با عِلم به قلبِ ناکوکِ مادرش جرات نمیکردم تماس بگیرم و سراغشو از اونها بگیرم امشب شیطان هم همپای لحظه هام شده بود و قصد نداشت منو رها کنه حرفهای مامان دائم در سرم چرخ می خورد و ذهنمو به سمتِ گناهکار بودنِ دیبا سوق میداد بجای اینکه بعد از چند ساعت بی خبری نگرانش باشم ، بیشتر در ذهنم به دنبالِ محکوم کردنش می گشتم نگاهی به ساعتِ دورِ مُچم انداختم چاره ای نبود باید صبر میکردم لااقل یکی دو ساعت دیگه گرسنه بودم ... عصبی بودم نگران بودم .... بدبین و دلخور شده بودم حالِ بدی داشتم دست و پا زدن بینِ اعتماد و بی اعتمادی بدترین احساسِ عالم بود ! و من امشب عجیب در دستانِ این احساسِ نو ظهور اسیر بودم و راهِ فراری نداشتم اتاق ، بی حضورِ دیبا به من دهن کجی می کرد نگاهی به تابلوی روی دیوار انداختم سَرَکی به کشوی لباسهاش کشیدم از روی میز رژ لبِ زرشکی رو برداشتم و اسمشو روی آینهء میز آرایش نوشتم دیبای من ! حریرِ زیبای آفرینش ... مهربون ترین مخلوقِ خدا ... یه لحظه گُمانی در دلم گذشت که نکنه حرفهای مامان بی ربط نباشه نکنه از دیشب و بعد از دیدنِ اون همه پسرای خوش بَر و رو که توی تالار بودن ، نسبت به من بی میل شده باشه ؟ نکنه ؟ لااله الا الله خدایا به خودت پناه میارم از شَر شیطان کاملاً بی اراده بودم در برابرِ دستی که به سمتِ کشو رفت کلید انداخت و قفلشو باز کرد بستهء سیگاری که مدتها بود به فراموشی سپرده بودم برداشت و .... با ساعت روی دیوار قهر کردم به گوشی هم توجه ندارم درست مثلِ ساعتِ روی مُچم لبهء پنجره ای که با لجبازی به روی باغ بسته بودم پُر شده از فیلترهای به آخر رسیدهء سیگار مگه یه بسته سیگار بیشتر از بیست نخ داره ؟ چند بسته کشیدم ؟ چند تا ؟ تاریکیِ اتاق را به روشنیِ چراغ ترجیح دادم بزرگترین حُسنِ بودنِ این اتاق در طبقهء دومِ عمارت همین بود اینکه با چراغهای روشنِ درِ پارکینگ به کوچه کاملاً اِشراف داشتم سکوتِ خونه و تاریکیِ مَحض ، اونقدر تمرکزم رو بالا برده بود که از همین فاصله حتی تونستم به راحتی حرفهایی که دیبا به رانندهء اون پرایدِ شخصی میزد لب خونی کنم ولی چیزی که قلبمو آتش زد همون دستی بود که با لبخند برای مردک تکان داد یعنی من و زندگیم به اندازهء اون رانندهء پراید برات ارزش نداشتیم بی وجدانِ بی حیا ؟ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_158 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود یک ساعتی از
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دیبا ساعت از یک ظهر گذشته و من بعد از بی پاسخ موندن پنج تماسی که با احسان گرفته بودم ، عصبی و کلافه طول و عرض اتاقو طی می کردم نمیدونم تاثیر تغییرات هورمونی بدنم بود یا بی توجهی احسان که احساس می کردم از دیشب و بعد از حرفهای مادرش نصیبم شده بعد از کلی بالا و پایین کردن در نهایت ساعت دو شد و من تصمیم گرفتم تنهایی برم پیش مامان و دنیا .... فوقش تا غروب برمی گشتم و افطار هم در کنار احسان بودم دیگه جهان تاج داخل اتاقش بود و من نمی فهمیدم این آدم توی اون اتاق دلگیر نمیپوسه بس که تنهایی و سکوت رو به خودش تحمیل میکنه ؟ - پروان .... - جانم ؟ مشغول شستن ظرفهای ناهار بود و من که دیگه تحمل این خونه و سکوت و سکونش رو نداشتم بهش گفتم چه برنامه ای دارم - ببین چند بار زنگ زدم به احسان ولی در دسترس نبود ... من یه سر میرم پیش مامان و دنیا تا غروب هم بر میگردم ... یه زحمت میکشی یه چیز ساده واسه افطار بزاری که تا بیام ممکنه نرسم چیزی درست کنم - باشه ولی ناراحت نشه ؟ - خب تا بیاد هستی دیگه .. بهش بگو ، البته خودم بهش پیامک هم میدم - باشه فدات شم برو ... مراقب خودت باش - باشه عزیزم ... بازم ببخش که زحمت خودمو انداختم رو دوشت - نه بابا .... این چه حرفیه ؟ برو خوش باش - پس فعلاً - به سلامت رفتم و ندیدم گوشه ای از این خانه موشی حساب کارهایم را به دست جهان تاج میدهد تا با همان نفرتی که از من داشت تیشه برداشته و به جان ریشه های اعتماد بین من و احسان بیفتد ! خیابونا مثل همیشه شلوغ بود و ترافیک رفیق و همدم لحظه به لحظهء مردم این شهر ! بالاخره یک ساعت بعد رسیدم به خونه ای که با حضور مامان بوی بهشت می داد ... کاش زودتر از اینها سر زده بهشون سر میزدم تا ببینم چیزی رو که از من مخفی میکردن دستم روی زنگ بود که در با شتاب باز شد و دنیا که برای خارج شدن از خونه عجله داشت پرت شد توی بغلم اونم چی ؟ با چشمهای اشکی ! - آب... آبجی ! - چی شده دنیا ؟ چرا گریه میکنی ؟ - مامان ... مامان به سرعت وارد حیاط شدم و سراسیمه خودمو پرت کردم داخل پذیرایی مامان در حالی که صورتش از فشار سرخ شده بود و دستشو روی قلبش گذاشته بود ، با چشمهای بسته صورتشو جمع میکرد انگار حتی فرصت نکرده بود روی زمین دراز بکشه ... جوری در خودش مچاله شده بود که دلم با دیدنش فرو ریخت ... این چینی بند زده توان تحمل فشار روحی رو نداشت و من نمیدونم چی باعث شده بود تا بعد از مدتها دوباره به این روز بیفته - چی شده قربونت برم ؟ دراز بکش مامانم ریزش اشکهام دست خودم نبود ... تحمل هرچیزی برام راحت تر از دیدن این حال و روز مادرم بود - چکار کردی با خودت ؟ دنیا ! یه مشت قند بریز تو آب بیار ببینم خواهر ترسیده ام به سرعت به سمت آشپزخونه رفت و مامان که انگار با شنیدن صدام انرژی دوباره ای به دست آورده بود چشماشو باز کرد و سعی کرد حالشو بهتر از اونچه بود نشون بده - تو کی اومدی ؟ من خوبم نترس - الهی همیشه خوب باشی فدات شم ... ولی چی شد یهو اینجوری شدی ؟ ... اصلاً نمیخواد چیز ی بگی ... بریم ... بریم بیمارستان ؟ - نه مادر ... خوبم .. الان خیلی بهترم آب قند رو از دستای کوچیک و لرزون دنیا گرفتم و بوسه ای روی سرش نشوندم ... خیلی ترسیده بود و مشخص بود برای کمک گرفتن از همسایه ها اونجور سراسیمه از خونه پریده بود بیرون - نترس آبجی گلم ... مامان خوبه .... وقتی تو اینقدر هواشو داری خوب میشه بی صدا و آرام کنار مامان نشست و دستشو به دست گرفت .... دنیا از من هم تنها تر بود ... - این وقت ظهر چرا اومدی ؟ پس احسان کو ؟ - سر کار بود .... دلم خلی هواتونو کرده بود گفتم بیام یه سر بزنم و تا افطار برگردم - وا ... یعنی چی این حرف دختر خوب ... پاشو یه چیزی بار بزار دور هم باشیم ... احسانم خودم زنگ میزنم تا بیاد کاش مامان به حرفم توجهی نمیکرد و با او تماس میگرفت - نه مامان ... در دسترس نیست .... مهم دیدن شما بود دیگه ... غذا که همه جا هست دوساعتی که در این خانهء پر مهر بودم با شیرین زبانی های دنیا و محبتهای بی دریغ مامان چنان با شتاب گذشت که به کل از یاد بردم قرار بود با احسان تماس بگیرم ... جالب اینجا بود که او هم هیچ تماسی با من نگرفته بود ... دلخور بودم که چرا بعد از دیدن تماسهای من جواب نداده ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خوبیِ روزهای گرم و طولانیِ تابستان به این بود که دیرتر به غروب میرسیدیم و این یعنی هنوز یکساعتی وقت بود تا به عمارت برسم البته اگه این ترافیکِ مزخرف و تموم نشدنی اجازه میداد امروز انگار خورشید هم برای اینکه زودتر غروب کنه و جای خودشو به ماه بده عجله داشت بدترین قسمت ماجرا ، خاموش شدن گوشیم بود ! نمیدونستم از کِی خاموش شده چون از لحظهء خروج از عمارت حواسم نبود تا چِک کنم و ببینم چقدر شارژ داره حالا نه میتونستم با احسان تماس بگیرم و بابت دیر رسیدنم قبل از اینکه نگران بشه ، توضیحی قابلِ قبول بدم و نه پروانه رو باخبر کنم و بپرسم بهش اطلاع داده یا نه ! حالِ خراب مامان باعث شد حسابی از زندگیِ خودم غافل بمونم آقا یدالله رانندهء آشنا و بداخلاقِ ماشینِ شخصی بود که به اجبار دربست گرفته بودم رادیوشو روشن کرده بود و با بلند شدنِ صدای اذان صدای اونم به غُرزدن بلند شد ... انگار تازه یادش اومده بود مسیری که داره میره اونقدر طولانی هست که تا یک ساعت بعد از اذان هم به خونهء خودش نمیرسه ! دلم حسابی به شور افتاده بود اولین بار بود بی اطلاعِ احسان اومده بودم بیرون و نمیدونستم حالا با خودش چه فکری می کنه حالم اصلاً خوب نبود امروز اولین روزی بود که معذور بودم و نتونسته بودم روزه بگیرم .... احسان خبر نداشت که اگه میدونست حسابی دعوام میکرد چرا با این حال از خونه زدم بیرون ! با یادآودیِ دلسوزیهایی که می کرد و اینکه در همه حال ، هوای خودم و سلامتیم رو داشت کمی آروم گرفتم حتماً بابتِ اتفاقاتی که ناخواسته افتاده و باعثِ این بی خبری شده بود با من مُدارا میکرد احسان مردِ مغرور ، سخت گیر ، حساس و بی اندازه مهربونی بود که حتی اخمش هم برام با ارزش و دوست داشتنی بود چه برسه به محبت های خاصِّ خودش ! خودم از برنامهء امروزم راضی بودم اگر چه با توجه با کارهایی که از صبح همراه با پروانه انجام دادم و شوکِ حاصل از دیدنِ حالِ مامان حالا دیگه کمر درد امانم رو بریده بود ولی همین که از حالِ مامان با خبر شدم می ارزید به این حالِ خراب - رسیدیم خانوم شریف دو اسکناسِ ده هزار تومانی که از ابتدای مسیر با او طِی کرده بودم به سمتش گرفتم و بعد از تشکری کوتاه طبقِ عادت با لبخندی روی لب پیاده شدم و دستی هم براش تکون دادم ! - ممنون .... نماز روزتون هم قبول باشه - به سلامت اعصاب نداشت انگار !‌ بد اخلاق ... خوبه میدونه مسلمونی ، قبل از نماز و روزه به اخلاقِ نیکو داشتنه ولی با بنده های خدا اینجوری اخم و تَخم میکنه 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_160 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خوبیِ روزهای گرم و طولانیِ تابستان به این بو
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• باغ ، تاریک به نظر میومد و بر خلافِ چراغهای کوچه و بالای درِ عمارت که روشن و پُر نور بود ، احساس کردم خونه تاریکه کلید نداشتم زنگ زدم و در بعد از چند ثانیه بی پرسشی باز شد ! هنوز با تاریکیِ رُعب آورِ باغ که باعث میشد سایهء عمارت به شکلِ هولناکی روی دیوارها خودنمایی کنه کنار نیومده بودم آروم و پاورچین در حالی که دائم سَرَم به دو سمت حرکت میکرد تا از نبودنِ ارواح و اَجِنه مطمئن بشم به سمتِ ساختمانِ عمارت رفتم ای بابا ! چرا امشب این جا تاریکه ... ظُلَمات بود درِ ورودی رو باز کردم و بلافاصله بعد از قدم گذاشتن به پذیرایی کلیدِ برق را زدم و نور مهمانِ عمارت شد آخیش ! راحت شدم ... راستی راستی داشتم قبضِ روح میشدم خدا پدر و مادرِ اونی که برق و لامپو اختراع کرد با هم بیامرزه سکوت ِ عجیبی حکمفرما بود نکنه .... نکنه برای جهان تاج اتفاقی افتاده باشه ؟! اگر چه خیلی وقت بود از شدّتِ دلخوری و نارضایتی پیشِ خودم بی پسوندِ خانم و فقط به اسمِ کوچیک صداش میزدم ولی خدا خودش شاهد بود ، سَرِ سوزنی دلم راضی به ناراحتی و یا آسیب دیدنش نبود با عجله پله ها رو دو تا یکی کردم و نفس نفس زنان خودمو به اتاقش رسوندم بدون در زدن و با شتاب وارد شدم ولی دیدنِ تاریکیِ اتاق و پُر از خالی بودنش ، تازه به من فهموند اصلاً خونه نیست ! نکنه حالش بد شده و احسان اونو برده بیمارستان ؟ قبل از اتاقِ خودمون به سمتِ گوشی تلفنِ خونه رفتم تا اول با احسان تماس بگیرم کلید های تلفن رو به سرعت فشار دادم و در انتظار شنیدنِ صدای بوقِ آزاد سکوت کردم یک مرتبه با بلند شدنِ صدا از داخلِ اتاقِ خودمون شوکه شدم خدای من ! احسان خونه بود ؟ پس چرا صداش در نمیومد ؟ گوشی رو گذاشتم سرجاش و به سمت اتاق دویدم شرایطِ مساعدی نداشتم نه روحم آرامش داشت و نه جسمم استرس در وجودم بیداد می کرد و گرچه روزه نبودم ولی کمر درد و گرسنگی حالا که یکساعتی هم از زمانِ افطار گذشته بود حسابی انژیمو تحلیل برده بود و فقط دلم میخواست همین جا روی زمین ولو بشم و از درد بزنم زیرِ گریه دستگیره کشیده و در باز شد باز شدنِ در همانا و خارج شدنِ دودِ غلیظی که تنفس رو برام سخت می کرد وحسابی غافلگیرم کرده بود همانا ! در تاریک روشنِ اتاق سایهء مردی خودنمایی میکرد که ایستاده پشتِ پنجرهء بستهء اتاق در گرمای کلافه کنندهء خونه ای که حتی کولرش روشن نشده بود ، سیگار دود میکرد و من با حیرت برای اولین بار به درخششِ فتیلهء سیگاری نگاه می کردم که کم کم به آخر می رسید و در ذهنم این سوال تکرار میشد که " این دودِ غلیظ و خفه کننده نتیجهء چند نخ سیگار دود کردنه ؟ " - بالاخره آهوی گریز پا از راه رسید ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان به سرعت به سالن رفتم و بعد از به صدا در اومدنِ آیفون بی هیچ حرفی درو باز کردم ایجا دیگه جای حرف و سخن نبود حرفها رو امشب .... داخلِ اون اتاق ... روی اون تخت .... با برخوردی که لیاقتشو داشت ، بهش میزدم به اتاق برگشتم و درو بستم دوباره پنجره و من و یک نخِ سیگار ! آروم آروم به سمتِ ساختمون اومد معلوم بود ترسیده نمیدونم چرا اینقدر خبیث شده بودم که حتی از این ترسِ نشسته در حرکاتش راضی بودم و تلاشی برای از بین بردنش نکردم سکوتِ من و صدای قدمهای دیبا که نزدیک میشد و سیگاری که دود میکرد و دود میکرد و دور میکرد صدای درِ اتاق مامان که از باز شدنش متعحب شدم و سیگاری که داشت به انتها میرسید اینبار صدای زنگ گوشیِ همراهم که بعد از دوبار لرزیدن قطع شد و فتیلهء سیگاری که سرخِ سرخ بود و در دلِ تاریکی میدرخشید دستگیرهء در کشیده شد نگاهم هنوز به باغِ تاریک و دلهره آور بود حضورشو در چهارچوبِ درِ اتاق احساس میکردم ولی کوچکترین تمایلی برای تغییرِ مسیرِ نگاهم به سمتش نداشتم هر لحظه با سوختنِ سیگارِ بینِ انگشتانم ، زبانه های خشم و غضب هم در وجودم شعله میکشید و ذره ذره اختیارِ عقلم رو به دست میگرفت - بالاخره آهوی گریز پا از راه رسید ! برگشتم پرتو های نور از داخلِ سالن به اتاق میتابید و من دختری رو در مقابلم میدیدم که ترس از برخوردم ، باعث شده بود سکوت کنه ، گرچه لبهاش باز و بسته میشدند ولی دریغ از کلمه ای یا اعترافی و یا حتی اعتراضی ! یک قدم .... دو قدم .... سه قدم - گفته بودم احترام یا اعتبار یا آبرومو هدف قرار بدی ، بجای نوازش ، یه کاری میکنم که تا عمر داری نشونهء انتقامِ احسان روی بدنت بمونه ؟ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_162 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان به سرعت به سالن رفتم و بعد از به صدا
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• این من نبودم !!! به خدا قسم که این گرگِ سنگر گرفته در لباسِ میش من نبودم نفهمیدم !!! حرفهای مامان در سَرم چرخ می خورد وقتی رو به روی دیبا ایستادم حضورِ شیطان را درست جایی روی شانهء چپم احساس میکردم وقتی ... وقتی در نهایتِ دَد صفتی فتیلهء گداختهء سیگار را پشتِ دستش گذاشتم و با پشتِ دستی که در دهانِ گلِ نازم کوبیده شد صدای زجه اش را در گلو خفه کردم ! به خدا این خودِ شیطان بود که در کالبدم فرو رفته و منو وادار کرد بر خلافِ تمومِ عقایدی که تا قبل از امشب داشتم دیبای بی گناه و مظلومم رو با اون دستِ سوخته از آتشِ خشمم روی تخت پرت کنم دستِ من نبود لباسی که با همین دستها در تنش پاره شد ! حالِ من در کنترلِ خودم نبود وقتی جسمِ ظریفش زیرِ هیکلِ مردانهء من دست و پا میزد و خُرد میشد دستِ من و عقل و وجدانم نبود حرفهای رکیکی که از دهانم خارج شد و بعد ها یاد آوریش حتی خودمو شرمنده می کرد نفهمیدم چقدر گذشت چند دقیقه گذشت و دیبا در سکوتِ عمارت فریاد زد و التماس کرد چند دقیقه گذشت و زیرِ مشتهای گره کردهء من که تن و بدنشو هدف قرار داده بود ، فریاد کشید و التماس کرد چند دقیقه گذشت و جسمش ... غرورش ... احترام و آبروش .... حقانیت و پاکیش .... صداقت و عشقش ! زیر دست و پای من لِه شد و به یغما رفت هنوز از شوکِ دیدنِ شرایطِ حادی که داشت خارج نشده بودم که صدای زنگِ تلفن بلند شد و بعد از چند بوق رفت روی پیامگیر همونجا ، جایی بود که دنیا روی سرم خراب شد و به غلط کردن افتادم بابتِ جفایی که درحقّ گلبرگِ پاکم روا داشته بودم " دیبا مادر ! رسیدی خونه ؟ دلم هزار راه رفت وقتی دیدم گوشی خاموشه ... گفتم بزن به شارژ خاموش میشه ولی گوش نداری دیبا جان ! نیستی ؟ آقا یدالله که الان رسید و گفت تو رو جلو عمارت پیاده کرده ای بابا ! چرا پس جواب نمیدی ؟ " 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تیک تاکِ ساعت بلندترین صدای پیچیده در عمارت بود خدایا چرا امشب را به صبح پیوند نمیدی تا باور کنم پایانِ شبِ سیه سپید است ؟ خدا .... خدا .... خدا .... صدای زنگِ ساعت دیواری ناقوسِ مرگه وقتی دیدنِ جسمِ بی جان و بی هوشِ دیبا خنجر به قلبم میزنه ساعت چهار صبحه ! اگه صبحه چرا هوا اینقدر تاریکه ؟ اگه هنوز شبه پس چرا با اطمینان میگیم چهار صبح ؟ نگاهم روی جسمِ نحیفی خیره بود که امشب تا پای مرگ رفت و برگشت بعد از فاجعه ای که به بار آوردم و بی جواب موندنِ تماس ، مادرش به گوشیِ من زنگ زد در مقابلِ نگاهِ سرد و یخیِ دیبا که کم کم داشت بی نور و خاموش میشد جوابشو دادم " مادرجون ، دیبا رو به راه نبود تازه دراز کشیده دلم نیومد بیدارش کنم ولی اگه ... " و چه بزرگوار بود این مادرِ نجیب و صبور که منو وادار نکرد خودمو در برابرش رسوا کنم و بی اعتراض وقتی خیالش از بابتِ سالم بودن دیبا راحت شد خداحافظی و قطع کرد حالا دیبای من بیهوش و مدهوش روی تخت افتاده بینِ همون گلهای زیبایی که روی تخت آتش به پا کرده با همون دستِ سوخته ای که من به روش اتش فرو نشاندم با همون دلِ سوخته ای که به آتش خشم من سوخت و خاکستر شد نمیبخشه !!! میدونم که دیگه منو نمیبخشه دیبا منو می پرستید عاشقونه دلبرونه صادقانه آخ که چه بی لیاقتی احسان ! آخ که با من چه کردی مامان ! ببین چجوری با چند تا جملهء بی سر و ته تُخمِ سوء ظن رو توی دلم کاشتی تا این بلا سرِ همسر نازنینم بیاد ! صورتش ورم داره یواش یواش جای کبودی ها خودشونو نشون میدن خواب که نه ! ولی در همون عالمِ بی خبری که اسیرش بود گاهی ناله ای میکرد از سوزشِ دستش یا از دردی که میدونستم الان در کمرش پیچیده لباسهاشو عوض کردم همون موقع که دستشو ضد عفونی میکردم سعی داشت با دست دیگه خودشو نجات بده از سوزشی که میدونستم تا مغزِ استخونش نفوذ کرده همون لحظه و ما بینِ تقلا کردنها و التماسها و اشک ریختن ها ، کم کم بی حال شد و از هوش رفت 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_164 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تیک تاکِ ساعت بلندترین صدای پیچیده در عمارت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " سلام پروانه امروز نیازی نیست بیای عمارت خانوم رفتن منزل خواهرشون من و دیبا هم میریم ماه عسل برای فردا خودت با خانوم هماهنگ کن " گوشی را بعد از اطمینان از ارسالِ پیام خاموش کردم با گوشیِ دیبا هم پیامکی برای مادرش فرستادم و از زبونِ خودش با ذوق و شوق خبر دادم از امروز تا آخرِ ماه مبارک میریم ماه عسل ! ترکیه ..... بهترین جا و بهترین بهانه برای اینکه کسی داخلِ ویلایِ چَمخاله دنبالمون نگرده ! چمدونهایی که دمِ صبح و بعد از قطعی شدنِ تصمیمم بسته بودم ، آروم و آهسته منتقل کردم داخل ماشین و بعد از خارج کردنش از داخل پارکینگ ، جلو درِ عمارت پارک کردم حالا نوبتِ دیبا بود حالِ خوشی نداشت رنگ و روی پریده چشم و دهان و گونه های کبود و ورم کرده لبی که از یک طرف پاره شده بود بدنی پُر از کبودی که با هر بار حرکت آه ار نهادش بلند می کرد و بزرگترین شاهکارم ! دستی که از ناحیهء پشت سوخته بود درست اندازهء گردیِ فتیلهء سیگار زخمی که مطمئن بودم برای همیشه از انتقامِ کورکورانه و ابلهانهء من روی تنش باقی خواهد موند و من تا عمر دارم باید با هر بار دیدنش بسوزم و بشکنم و ویران بشم ! بهترین لباسهایی که در خلوتِ دو نفرهء خودمون به تن میکرد لوازمِ آرایشی که خودم دوست داشتم چند دست لباس و مانتوشلوار و کیف و گوشی همراه..... آمادهء سفر بودم و آخرین کار همین بود میدونستم بدنش خیلی درد میکنه حالش از دیروز بدتر بود ولی چاره ای جز رفتن نداشتم موندنم مساوی بود با یک عمر تحقیر و نوهین و افترا بستن به پاش اونم از طرفِ مادرم که به جرات میتونستم بگم لااقل نود درصدِ فاجعهء دیشب ریشه در آتشی بود که اون به هیمهء نگرانی های من انداخت دستهامو زیر گردن و بدنش قرار دادم یا علی گویان از تخت کنده شد و بلند شدن صدای " آخ " بلندی که از گلوش خارج شد ، قلبمو در سینه فشرد - هیششششش آروم باش برگ‌ِ گلم آروم باش دیبای من .... عشق پاکم ! درهای ماشین رو که باز گذاشته بودم بعد از گذاشتنِ دیبا روی صندلیِ عقب بستم برای چِک کردن خونه و قفل کردن در اتاقمون برگشتم داخل و بعد از اطمینان بابت خونه ، سوار ماشین شدم و حرکت کردم هنوز بی حال و بی رمق بود نزدیکی های صبح به زور چند قاشق شربتِ نبات به خوردش داده بودم میدونستم با این ضعفِ شدید نیاز به سِرُم و آمپولِ تقویتی داره ولی جرات نمیکردم ببرمش بیمارستان هم آبروی خودم .... هم عزّت و احترام اون درگیر بود ویلای چمخاله تنها جایی بود که میتونستیم چند روزی بی دغدغه و راحت اونجا بمونیم تا حالش بهتر بشه به همه گفته بودم رفتیم ترکیه مهم نبود چقدر کنایه های مامان سنگین میشد الان فقط دیبا و بهبودِ حالِ جسم و روحش اهمیت داشت و بس بد کردم .... با دیبا و زندگیش بد کردم..... من اونو انتخاب کرده بودم و حالا به انتخاب خودم شک کرده بودم با بی رحمی آزارش دادم دلشو شکستم و حالا پشیمونم ولی حیف که غفلت ، اجازه نمیده به موقع خبردار بشیم و فکری برای زندگیمون بکنیم تا اینجوری دستخوشِ طوفان نشه ..... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• اَلعَفو .... اَلعَفو .... اَلعَفو ... اَستَغفِرُ الله رَبی وَ اَتوبَ عِلَیه ... اَلّلهُم صَلِ عَلی مُحَمّد وَ آلِ مُحَمّد ... تهران ... کرج ... قزوین ... رشت ... و در نهایت بندر چمخاله ساحلی بکر و پاکیزه ... استغفار و ذکر گفتن و دعا برای بهبودیِ دیبا تنها کاری بود که در طولِ مسیر انجام دادم وقتی کاری ازم ساخته نبود لااقل میتونستم با این کار ساده به خودم و خودش انرژی مثبت بدم ! یکسال قبل این ویلای کوچیک رو خریده بودم هنوز کسی میدونست غیر از منزلِ تهران و عمارتِ پدری یه نقطهء دیگه هم در این سرزمین وجود داره که سقفش به همون اندازه برام اَمنه ساعت هشت نشده بود که از تهران بیرون زدم به ظهر رسیده بودیم و گرچه سعی کردم با سرعت خیلی بالایی حرکت نکنم تا هم دیبا اذیت نشه و هم باعث جلب توجه در جاده نشم ولی به نظرم خوب رسیده بودیم همه چیز خوب بود و تنها نگرانیم دیبا بود که از یکساعت قبل تب کرده و نگرانیِ منو هزار برابر کرده بود قبل از رسیدن به ویلا از داروخانه مقداری دارو تهیه کردم و اولین کارم این بود که یک قرصِ تب بر را داخل آب حل کنم و به زحمت به خوردش بدم بوق نزدم تا زابراه نشه ولی از شانس خوبم آقا سلیمان در حالِ از ریشه در آوردنِ علف های هرزی بود که کنار دیوارِ ویلا رشد کرده بودند و همین باعث شد متوجه توقف ماشین بشه و به سمت ما بیاد - به به .... سلام احسان خان خوبی بابا جان ؟ چه عجب قدم سرِ چشم ما گذاشتید آمدید منزل خودتان مرد مهربانی که همراه با گلنسا خانوم همسرش ، بعنوانِ سرایدار اینجا زندگی میکردن در واقع این فضای دویست متری نیاز چندانی هم به سرایدار نداشت ولی وقتی صاحبِ قبلیِ اینجا به من گفت محضِ رضای خدا اتاقی در گوشهء حیاط در اختیارشون قرار داده تا بعدِ از دست دادنِ خونه ای که بخاطرِ بیماریِ تنها پسرشون فروخته و خرجش کرده بودند ، آواره نمونن ، من هم ترجیح دادم این کار خدا پسندانه ادامه پیدا کنه و حالا ، امروز که اینطور ناگهانی مجبور شده بودم بیام به اینجا خیالم راحت بود که خونه رو به راهه ! - سلام مشتی قربونت ... اجازه هست یه چند روزی مزاحم شما و حاج خانوم بشیم ؟ - نگید آقا ... نگید در حالی که درهای آهنی و سنگینِ حیاط رو باز میکرد بقیهء حرفش رو هم به زبون آورد - شما که اومدید انگار زندگی اومد اینجا بفرمایید ... بفرمایید تا بگم گل نسا براتون شربت بهارنارنج بیاره خستگیتون در بره تنهایی آقا ؟ - نه مشتی خانومم عقب دراز کشیده فعلاً پیش از اونکه نگاهش به جسمِ در خود مچاله شدهء دیبا بیوفته گاز دادم و وارد حیاط شدم جلو ساختمون توقف کردم و به سرعت درِ ورودی رو باز کردم دوست نداشتم تابلوی حماقتم رو کسی ببینه مش سلیمان که برای خبردار کردنِ زنش وارد اتاقکشون شد سریع دست انداختم زیرِ بدنِ دیبا تا جثهء ظریفش رو که به گمانم از دیروز تا حالا چند کیلویی وزن کم کرده بود به داخل منتقل کنم .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_166 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• اَلعَفو .... اَلعَفو .... اَلعَفو ... اَست
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - آقا ناهار براتان بگیرم از بیرون یا شام بذاره حاج خانوم براتان ؟ - نه دیگه راضی به زحمت شما نیستم ناهار که خریدم فقط یه زحمت دارم واسَت - شما جون بخواه - جونت سلامت باشه این کارتِ منه رمزش هم ۱۳۷۰ یه زحمت بکش یه حالی به این یخچال بده خدا خیرت بده ، اینم سوییچ با ماشین برو - ای به روی چشم با رفتنِ سلیمان خیالم راحت شد چند ساعتی داخل ویلا نیست دیبا داخل اتاق و روی تخت دراز کشیده بود میدونستم حسابی بدنش کوفته شده به خصوص که چند ساعت هم داخل ماشین بالا و پایین شده بود ماشین و امکاناتش عالی بود ولی مثلِ تخت که نمیشد ! بدونِ شک یه دوشِ آب گرم اولین چیزی بود که میتونست به دیبا و البته به من که جسمم به اندازهء روحم داغون بود ، آرامش بده تبش پایین اومده بود این از قرمزیِ لُپهاش که نسبت به ساعتی قبل خیلی کمتر شده بود ، قابل تشخیص بود و من از این بابت خوشحال بودم چشمهاش باز بود و این خوب بود یه جورای عجیبی ضعف و بی حالی بر جسمش غلبه کرده ولی همین که به هوش بود و چشمهاشو باز کرده بود جای شُکر داشت - آب گرمکن روشنه کم کم آب هم داره گرم میشه یه دوش بگیری سرحال میشی دیگه اونقدر شناخته بودمش که بدونم در حالتِ عادی ، یه دعوای ساده باعث میشد تا مدتی از نگاه های پر مهر و کلام شیرینش محروم باشم اون از روزای خوبمون بود ، حالا دیگه با رفتار زشتم رسیده بودیم به شب تار... - پاشو عزیزم دستتوبده دستم را که برای کمک‌کردن به سمتش دراز شده بود پس زد اصلاً تو حال خودش نبود که بی توجه به زخم دستش اونو از پشت به تخت فشار داد تا بلند بشه و همین کار صدای فریادِ پردردش رو بلند کرد - آااااای ..... دستم .... - میگم بذار کمکت کنم لج میکنی اشک دوباره مهمونِ چشمای قشنگش شد و دیدنِ لکهء روی پانسمانِ دستش که نشون میداد به جای سوختگی فشار اومده دلمو به درد آورد چاره ای نبود اگه به خودش واگذار میکردم نه دوش میگرفت و نه حتی غذا میخورد به نفعش بود سختگیری و دستِ پیشی که برای به کُرسی نشوندن حرفم در پیش گرفته بودم نگاه از من دزدیده و روی پا ایستاد ضعف باعث شد تا لحظه ای سرگیجه بیاد سراغش که دستشو به جای من تکیه داد به تخت ! - بیا کمکت میکنم فشارت پایینه .... خونریزی هم داری باید بیشتر احتیاط کنی قصد نداشت قفلِ زبانش رو بشکنه به اجبار با من همراهی کرد و اجازه داد تا جلو حموم کنارش باشم دستش که به چهارچوب در رسید ، دستمو پس زد تا خودش وارد بشه با حال خرابی که داشت عجیب نبود دائم برای بدست آوردنِ تعادل ، چشمهاشو ببنده و چند لحظه ای توقف کنه تا آروم بگیره - آروم بگیر ببینم ... ای بابا !! فهمید که قصد دارم خودم حمومش کنم و همین باعث شد تقلا کنه برای رهایی از دستم من از اون زرنگ تر بودم ! یا امروز همراهیش میکردم تا خیالم راحت باشه و یا اون زبونِ کوچولوشو باز میکردم ! وقتی چشم هاشو از زورِ شرم بست و علیرغمِ میلش اجازهء همراهی داد فهمیدم این قفل زبان به این سادگی ها باز نمیشه ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یه وقتایی خدا آدمها رو نه با دستهای پُر قدرتِ خودش که با دستهای ناتوانِ خودشون ادب میکنه شکنجه میکنه ... ویران میکنه تا از نو ساخته بشه .... رو به قبله نشستم و در حالی دستهامو با ذکر "ِ اَمّن یُجیب " به سمت آسمون بلند کردم که با هر بار یادآوریِ اونچه به سرِ دیبا آورده بودم اشک کاسهء چشمهامو لبریز میکنه کاش همراهیش نمی کردم تا عذابی که با دیدنِ آثارِ جُرمم روی بدنش ، روح و قلبمو درگیر میکرد به سراغم نمیومد بیچاره دیبا که به جلادی مثلِ من دلبسته بود بیچاره تر من که مائدهء آسمانی چون او را به قصدِ کُشت زیر مشت و لگد گرفته بودم تازه وقتی پشتِ پلکهای بسته از خجالتش دستم به سمتِ بدنش رفت و جایی درست روی قفسهء سینه اش نشست ، با جیغِ بنفشی که کشید و دردی که رنگِ صورتشو به کبودی نزدیک کرد فهمیدم یکی از دنده هاش هم آسیب دیده ! تمام مدتی که مثلِ یه مادر ، تَر و خُشکش میکردم تموم لحظه هایی که صدای فین فینم خبر میداد اشکی از چشمم چکیده حتی یک کلمه هم حرف نزد ، همون طور که لحظه ای چشمهاشو باز نکرد تا ببینه چه عذابی دامنگیرم شده موهاشو خشک کردم بافتم و روی سرشانهء راستش انداختم روی تخت دراز کشید و من رو اندازِ نازکی روی بدنش کشیدم دوباره گونه هاش سرخ شده بود دوباره مجبور شدم در برابر امتناعی که از خوردن میکرد به زور متوسل بشم اینبار دو قاشق عسل در دهانش گذاشتم و اون مجبور بود قورت بده چون تا این کارو نمیکرد دست بردار نبودم میدونستم این شَهدِ شیرین رو وقتی اینجوری میخوره گلوش میسوزه ولی چاره ای نبود برای خوردنِ تب بُر باید چیزی میخورد یه لیوان آب و یک قرص و در نهایت دخترِ مظلومی که دوباره جسم و روحشو به دستِ خواب سپرد تا هم از دستِ من خلاص بشه و هم آروم بگیره و انرژی تحلیل رفتشو بدست بیاره حالا این منم که کنار تختش نشستم و بعد از نماز ، رو به همون قبله ای که خدا دعوتمون کرده حاجتمو ازش طلب میکنم اینبار معلومه خوابش آرامشِ بیشتری براش به ارمغان آورده نفسهای آرومش اینو میگفت و من با هر یک درصدی که حالش بهتر میشد هزار بار خدا رو شکر میکردم روزه نبودم ولی هیچ اشتهایی هم برای خوردن غذا نداشتم از همسر سلیمان خواسته بودم به بهانهء بیماری ، برای همسرم سوپ بار بذاره شب باهم غذا میخوردیم خسته بودم خستهء راه و سفر خستهء حماقتهای بی شمارم خستهء دل شکستن های مدام حرفای دلمو که به خدا زدم ، اون طرفِ تخت و با فاصله از دیبا دراز کشیدم تا شاید خوابی که از دیشب بر من حرام شده بود راهشو به چشمهای به خون نشستهء من باز کنه .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_168 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یه وقتایی خدا آدمها رو نه با دستهای پُر قدرت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دیبا شنیده بودم در جهنم عذابی هست که در اون دائم ویران میشی و از نو ساخته میشی تا دوباره با عذابِ الهی ویران بشی و باز از نو ساخته بشی و این تکراری مکرّر بود برای عذاب کشیدنِ یک گناهکارِ محکوم به ابد ! دَرکِ دُرستی از زمان نداشتم اونقدر خُرد ومُچاله شده بودم که حتی به زور نفس میکشیدم دلم آخ گفتن و التماس کردن و فریاد کشیدن هم نمی خواست فریادهای مظلومانه کشیده شده و التماسهای بی سرانجام رو کرده بودم حالا که نمیدونم یه شبانه روز یا بیشتر از مرگِ آرزوهام و تدفینِ عشقم در گورِ بی اعتمادی می گذشت بی حال و بی رمق بینِ بیهوشی و هوشیاری دست و پا میزدم تمومِ اتفاقاتِ دور و برم رو کامل درک کرده و چیزی از چشمم پنهان نبود ولی دلم فقط سکوت میخواست سکوت و اگر میشد کمی هم مرگ ... کمی مرگ و اگر هم میشد کمی بازگشت به روزهای شیرینِ گذشته.... روزهایی که تنها دردم بی پدری و تنها نگرانیم قلبِ بیمار مادرم بود روزهایی که دنیا برام حتی از کاغذ رنگی های دنیا هم رنگی تر بود وقتی جهانم در لبخندِ خواهر و نگاه مهربونِ مامانم خلاصه میشد چی شد که به اینجا رسیدم ؟ کفهء نادانیِ من سنگین تر بود یا کفهء غرورِ احسان و یا نه هیچکدام ! کفهء حسادتِ جهان تاج ! این هم نه .... کفهء نامردیِ زمانه از همه سنگین تر بود هنوز نمیدونستم دقیقاً تاوانِ کدوم گناه رو پس دادم و به مجازاتِ کدوم اشتباه اینطور تنبیه شدم ولی اطمینان دارم باز هم مثل همیشه مامان فرشتهء نجاتم بود وقتی با تماسش از دستِ گرگِ درونِ احسان که تازه از خواب بیدار شده بود رها شدم و از یک تجاوز وحشیانه هم جان به در بُردم واقعاً اگه مامان تماس نمیگرفت ! خدای من ! احسان دیوانه شده بود !! یه دیوانهء زنجیری !!! یا نه از اونایی که توهم میزنن !!!! به همه شک دارن !!!!! همه رو متهم میکنن به بی آبرویی !!!!!! راستی جهانِ عمارت کجا بود ؟ تاجِ سرِ احسان و پیمان ! خانومِ با اقتداری که این پسر را پس انداخته بود تا منو عذاب بده و عذاب بده و عذاب بده .... ضعف داشتم خیلی بیشتر از یک ضعفِ ساده دلم فقط دامنِ مامان رو میخواست و نوازشهای دستِ مهربونشو دلم فقط شیرین زبونی های دنیا رو میخواست و نگاهِ خندونشو دلم فقط .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بوی نم و بوی غم می آمد آروم آروم لای پلکها رو باز کردم بعد از یه خوابِ آروم احساسِ سبکی میکردم فضای اطرافم تاریک بود یعنی نور و روشنایی هم با من قهر بود ؟ سرمو به سمت چپ چرخوندم تا شرایط رو بسنجم احسان اون سمتِ تخت در حالیکه جنین وار دستها رو لای دو زانو گذاشته و درخودش مُچاله شده بود هنوز از خواب لذت میبرد یه لحظه دلم براش سوخت ، درست مثلِ بچه های بی گناه و معصوم خوابیده بود ! دستم رواندازو از روی خودم بلند کرد و خواستم تنِ اونو بپوشونم که در بینِ راه مُشت شد همون دستی که اسیر دستش بود و اونقدر بهش فشار آورده بود که مُچم به کبودی میزد منصرف شدم چرا باید رحم میکردم به سرمایی که مطمئن بودم در خواب به تنش نشسته ؟ مگه اون به من رحم کرد ؟ تا پای مرگ کشوند و کشوند و کشوند و درست لحظه ای که میخواست جونمو با دو دستِ ادب به عزراییل تقدیم کنه ، فرشتهء دیگه ای از درگاهِ خدا به دادم رسید و نجاتم داد سبک تر بودم ولی هنوز با هر حرکت یه قسمت از بدنم درد میگرفت بدترینِ اونها هم دندهء شکسته ای بود که با هر بار نفسِ عمیق کشیدن ، نفسم رو بند می آورد و دستی که هنوز بر اثر سوختگی ، عجیب میسوخت همهء اینها به کنار سوزشِ قلبم از نوعِ دیگری بود جزغاله شده بود گداخته و خاکستر شده چیزی از جسم و روحم باقی نمونده بود خراب و خسته و داغون ویران و سرگردون بودم بی توجه به احسان و تنِ دردناکم آروم از تخت پایین اومدم ناچار بودم از دیوار بعنوانِ تکیه گاه کمک بگیرم تا سقوط نکنم و حالم خراب تر از این نشه یه لحظه با یادآوریِ دوشی که زیر نگاههای احسان گرفتم ، عرقِ شرم روی پیشانیم نشست بدجنسِ موذی بدترین راه را برای باز کردنِ زبونم انتخاب کرده بود ولی کور خونده ، اینبار دیگه کوتاه نمیام خودم به دَرَک ! کافی بود مامان بفهمه تا دوباره حالش خراب بشه نمیدونستم کجای کرهء زمین هستیم ولی بوی نم و هوای آسمون و البته اون درختای پرتقال و نارنگیِ داخل حیاط بلند صدا میزد اینجا شماله ! به آشپزخونه رسیده و در یخچالو باز کردم همه چیز بود موز و گیلاس و آلو و زرد آلو .... شیرینیِ مخصوصی که دوست داشتم دو شیشه عسل .... ظرفِ شیره و ارده .... دوغ و ماست و شیر و .... فریزر هم پُر بود مرغ و ماهی و گوشت و .... ظاهراً چند روزی اینجا موندگار بودیم دیگه برام فرقی نمی کرد خودمو سپرده بودم به دستای روزگار والبته تقدیری که خدا برام رقم زده بود ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_170 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بوی نم و بوی غم می آمد آروم آروم لای پلکها
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - اینجایی ؟ شیشهء مربای نارنج که در دستم معطل مونده بود تا بازش کنم و با به دهان گذاشتن یک قاشق از این خوردنیِ خوش عطر ، کمی فقط کمی به میزون شدنِ فشارم کمک ‌کنم ، با شنیدنِ این صدا از پشتِ سر ، از دستم افتاد روی زمین و با شکستنِ شیشه ، داغِش به دلم موند ترسیدم هم از صدای آرومِ احسان که در این سکوت ، زیادی بلند به نظر میرسید هم با تجربهء جدیدی که از برخوردِ غیرِ منطقیش داشتم ، از تصوّرِ برخوردی که با این خرابکاری نشون خواهد داد ترس به دلم چنگ ‌انداخت نگاهم به سرامیک و شیشهء شکسته و مربای خوشمزه بود وقتی غریزه ای بنام ترس ، پاهامو به عقب نشینی دعوت کرد اونقدر عقب رفتم که از پشت چسبیدم به کابینت ... راه فراری نبود و ترسی عمیق قلبمو وادار کرده بود با شدتِ بیشتری بکوبه از استرسِ زیاد زبونم خشک شده بود و بیشتر از اون گلویی که مثلِ برهوت میموند به زور بزاقِ دهانم رو قورت می دادم ولی همچنان احساسِ خشکی با من بود یه واکنشِ عصبی که دست خودم نبود - چی شد دیبا ! چرا ترسیدی ؟ قدم به آشپزخونه گذاشت و من با تصورِ دردی که اینبار با رسیدنِ دستهاش به بدنم ، خواهم چشید ، دستم از لبهء کابینت رها شد و از ترس زیر پاهام خالی شد - دیباااا ! اگه دستش روی سنگِ کابینت و پشتِ سرم نمی نشست حتماً ضربهء جبران ناپذیری به پشتِ گردنم وارد میشد همون ضربه ای که با این کار دستِ احسان رو لِه کرد ! - چرا داری میلرزی ؟ دیبا چشماتو باز کن ببینم دیبا ! جونی توی تنم نمونده بود ولی باز هم دست از تقلا کردن برای رهایی از حصارِ دستهاش که اینبار حسِ تلخ ناامنی رو به وجودم سرازیر میکرد ، بر نمیداشتم - دیبا جان دیبا منو نگاه کن لعنتی بس کن دیگه بیا ولت کردم آروم بگیر آروم عزیزم تکیه زده به کابینت ، چشم بسته روی مردِ نامردم ، خودمو با دو دستِ آسیب دیده به آغوش کشیدم و زدم زیر گریه دلم زیادی پُر بود ... اونقدر پُر که حالا حالا ها باید این چشمها می باریدند تا خالی و آروم بشه - دیبا ! خانوم .... عزیزم ببین منو فدای سرت برم برات بخرم اصلاً بذار ببینم سلیمان دیگه چی خریده سلیمان دیگه کی بود ؟ انگار سوالمو از سکوتم خونده بود که خودش به حرف اومد - اینجا ویلای چمخاله و سلیمان هم سرایدار اینجاست البته به مادرت و مادرم گفتم رفتیم ترکیه برای ماهِ عسل ولی اومدیم اینجا تا کسی مزاحم خلوت تنهاییمون نشه هر وقت حالت بهتر شد و خودت خواستی بر می گردیم دستمو به کابینت گرفتم تا از روی زمین بلند شم و دوباره درد بود که در مچ دست و قفسهء سینم پیچید - آاااخ مُچم .... واااای نفس کشیدن عجیب نفسگیر شده بود 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یکی بود یکی نبود یه روزی ... یه جایی .... یه بچه ای بود که همیشه تنها بود همیشهء همیشه .... انگشتها را لای خرمنِ گیسوانش به رقص در آورده بودم و لذت میبردم از این حالِ خوب - به قولِ خاله جمیله یه پسر بچهء گوگولی به قولِ باباش سهرابِ رستم ! بابا زیادی خوب بود برای خانوادهء کوچیکش زیادی مظلوم بود در برابرِ مامان و زورگویی هاش زیادی عزیز بود واسه من که دلم یه نگاهِ مهربون میخواست و یه دستِ گرم که روی سرم بشینه با چشمهای بسته به ضیافتِ موهای مَخملی و دیدنِ چهرهء مهربونش دعوت شده بودم - شونزده سالم بود که یه روزی قلبِ بابا از پُشت خنجر زد به ما و زندگی و خوشبختی که داشتیم به جای مهر مادرم ، به جای همراهیِ برادرم ، به جای همهء نداشته هام ، بابا بود و حمایتی که هیچ وقت ازم دریغ نمی شد دستم اندکی از گونه اش پایین تر اومد که با نشستن روی زخمِ کنارِ لبش اخمهاشو به هم گره زد - بابا که غریبانه رفت ، تنها شدم زیادی تنها بودم ، تنهاتر از هر تنهایی شاید اگه آقای مُسلمی نبود و متوجهِ مشکلم نمیشد الان اینی که هستم‌ نبودم سر انگشتانِ دستم لبهای بی رنگ و خُشکش رو لمس میکرد و من بُغض می کردم - معلمِ معارف اسلامی بود هوای بچه ها رو داشت مردِ با خدا ، با ایمان ، دلسوز و متعهدی که اصلاً اهل ریا نبود فقیر و غنی براش فرق نداشت دستگیر بود و دستم رو با محبتی برادرانه گرفت تا آدم باشم گودیِ چانه اش جذابیتِ زیادی داشت دلبری می کرد لاکردار ! - یواش یواش وارد گروههای دوستانه ای شدم که به چیزهایی غیر از پول و تجملات و تفریحاتِ بالاشهری ، اهمیت میدادن شاهرگش رگِ حیاتم بود و نَبضی که زیرِ انگشتانم میزد نشانِ زنده بودنم - یه وقتی به خودم اومدم که بعد از دوسال ، شده بودم یکی مثلِ اونا هر وعده نمازم پشتِ سرِ پیش نماز و داخل مسجد برگزار میشد سحرهای ماه رمضون با عشقِ عجیبی بیدار می شدم با وضو رو به قبله می نشستم و بابتِ این رابطهء دوستانه با خدا از دوستانِ جدیدم ممنون بودم دوباره دستهای حریصِ من و جَعدِ گیسوی یار ! - خلاصه اینکه روزهای زیادی گذشت و من در تنهایی و دوری از خانواده بزرگ‌ شدم رشد کردم آدم شدم با مامان و پیمان بودم ولی فرسنگها از این دو عزیز دور بودم اوایل کارهامو مسخره میکردن ولی وقتی دیدن هوا و هوس و تاثیرِ سن و سالم نیست ، پذیرفتن البته دیگه خونه واسم حکم قفس رو پیدا کرده بود جذابیتی نداشت اون چیزایی که برای خیلی ها جذاب بود بعد از خوردنِ سوپِ سادهء گلنسا ، حالِ بهتری داشت خوب بود ، اگر چه هنوز چشمها و لبهاش با من قهر کرده بودند ! - بخواب عزیزم بخواب عشقم بخواب که فردا یه روزِ جدید از راه میرسه واسه من ... واسه تو ... واسه ما ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_172 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یکی بود یکی نبود یه روزی ... یه جایی ....
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " آقا سلام سلام آقا سلام آقای خوبی ! خوشیدِ من کی میرسی ....." - پاشو دیگه عشقم ! امروز میخوام یه میز صبحونه واست بچینم که حَظ کنی ! صدای آهنگی که از تلویزیون پخش میشد و صدای احسان که نویدِ سفره ای رنگین را میداد کافی بود تا دل از تخت کنده و بالاخره بعد از دو روز و دو شب اسیرِ رختخواب بودن کمی ، فقط کمی راحت تر روی پاها ایستاده و به سمت سالن برم آبی به دست و صورتم زدم و بدونِ دیدنِ خودم داخل آینه به سالن رفتم من روزه نبودم انگار احسان میز را برای دونفر چیده بود ! دو بشقاب حاویِ نیمروی عسلی نونِ تازهء محلی که عطر خوشی در فضا پراکنده بود یه کاسه عسل و در کنارش کره یه تیکه پنیر لیقوان که از همین جا هم بزاق دهانمو وادار به ترشح کرده بود کاسه ای شیره ارده یه ظرف مغز گردو و .... یه کاسه از همون مربای نگون بخت که دیروز به هلاکت رسید ! کی میخواست این ها رو بخوره ؟ - بشین عزیزم اینم از شیرِ گرم ! از شیر گرم متنفر بودم و احسان خوب میدونست پسرهء تُخس قصد داشت صدای مخالفتم رو در بیاره ولی کور خونده بود اگه تو احسانِ پرتو هستی منم دیبا شریف هستم جناب ! دو قاشق پُر عسل ریخت داخل شیر و شروع کرد به هم زدن - بخور تا دهنت باز شه لیوان به دست با خودم فکر می کردم چطور باید این مایعِ بد بوی زیادی شیرین رو بخورم که دستش روی دستم نشست و لیوانو به لبهام نزدیک کرد - بخور دیگه یه لیوان شیر میخوای بخوری ، زهر مار که نیست قربونت برم آباربکلا .... بخور که از گلوی منم بره پایین بی انصاف مهلت نفس کشیدن هم نمیداد اونقدر دستشو روی لیوان فشار داد تا مجبور شدم کلِ محتویاتش رو بخورم گلوم از شیرینیش سوخت سریع به سمت ظرفشویی رفتم و لیوانی برداشتم تا آب بخورم امروز این مرد بازیش گرفته بود به سرعت از جا پرید و لیوانو از دستم کشید - اِ .... نشد دیگه این آبو بخوری حالت بد میشه عزیزِ دل بزار شیرینیِ عسل حالتو جا بیاره بیا یه تیکه گردو بخور مزهء دهنت عوض بشه نمیدونم واقعاً از لجِ احسان بود که مخالفتی نمیکردم یا از این توجهِ افراطی لذت می بردم ! هر چی که بود این بازی برام جذاب و دوست داشتنی بود - باز کن دهنتو که یه تیکه دیگه اومد درست مثلِ بچه ها که مامانها باید قطار و هواپیما و ماشین میشدند تا غذا را به خوردشون بِدن ، حالا من اون بچه شده بودم و احسان اون مادرِ بینوا ! - بخور دیگه دیبا ! بچه که نیستی بیا اینا همش شیش تا گردو بود واست مغز کردم ... این تیکه رو بخوری سه تا تیکه دیگه میمونه به زور میجویدم و به زور قورت میدادم این چیزی که در دهانم‌ مثلِ گچ شده بود - باز کن فدات شم یه قاشق مربای بهارنارنج همراهش بخور که از گلوت پایین بره امتناع نکردم کافی بود نه بیارم تا به زور دهنمو باز کنه و لقمه ها رو بچپونه توش مردِ زورگویِ من ! با قورت دادنِ مربا دیگه جا نداشتم واقعاً سیر شده بودم گرچه حتی یه لقمه نون هم نخوردم یه لیوان شیر و دو قاشق عسل و شیش تا گردو و یه کاسه مربا برای پر کردنِ معدهء شیش نفر کافی بود چه برسه به من دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بفهمه کافیه ولی دست بردار نبود - نه بابا ! نه تخم مرغ خوردی و نه نونِ تازه به جونِ خودم نخوری نمیذارم بری دستش به سمتِ نیمرو رفت و من با دهانی که هنوز با مربا و گردو درگیر بود از فرصت استفاده کردم و به سرعت از پشتِ میز بلند شدم دستمو خوند و از جا پرید - وایسا ببینم ناقلا عمراً بتونی از دستم در بری ! من فرز تر از احسان بودم به سمتِ اتاق دویدم ولی همین فشار کافی بود تا درد ، دوباره در دندهء شکستهء سینه ام بپیچه و نفسم بره یه دستم روی دندهء مصدوم نشست و دستِ دیگه رو به چهارچوبِ در اتاق گرفتم نیم خیز شده و با دهانِ باز به زور سعی داشتم نفس بکشم - دیبا جان ! چی شدی تو ؟ ببینمت آروم کمک‌ کرد تا به سمتش برگردم و بعد کمرمو صاف کرد تا فشار کمتری به خودم بیارم - آروم عزیزم آروم .... سعی کن نفس بکشی به تخت رسیدیم و با کمکش دوباره دراز کشیدم اینبار چشم هام از فشارِ درد بسته شده بود و تازه نمِ اشکی که از لای پلکهام سرکشی کرد رو احساس کردم ..... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• گاهی وقتها لازم بود کمی زور گفتن و کمی زور شنیدن اگر به دیبا بود نه چیزی می خورد و نه توجهی به وضعیتِ بدنیش داشت با عشق میز صبحانه رو چیدم و با لذتی آمیخته به شیطنت هر چیزِ مقوی که دوست داشت و نداشت به خوردش دادم این مطیع بودنش رو دست داشتم وقتی رام و آرام بود وقتی از من حساب میبرد احساس میکردم غرورم به درجهء هزار میرسه وقتی اینطور فرمانبردار میشد شاید درست نبود دیکتاتوری برای هیچ مخاطبی قابل تحمل و دوست داشتنی نبود ولی شاید طبیعتِ خاندانِ پرتو منو اینطور بار آورده بود که حکومت کردن برام جذاب تر از محکوم بودن بود وقتی به زور اون لیوان شیر عسلی که حتی خودم حاضر نبودم بخورم ، قورت داد وقتی مانع شدم تا بعد از اون آب نخوره وقتی شیش تا گردو به خوردش دادم و بعد برای پایین رفتن از گلوش به مربای بهارنارنج متوسل شدم در تمام لحظات دوست داشتم اعتراض کنه ، مخالفت کنه ، دنبالِ بهانه بودم تا صدایی از گلوش خارج بشه ولی اینبار تموم زورگویی هامو تحمل میکرد ، لب از لب باز نمیکرد تا حالمو بیشتر از قبل بگیره عشقِ شیرینم ! همسرِ مهربونم ! رفیقِ همراهم ! دوستش داشتم و دوستم داشت و این از تمومِ رفتارهامون معلوم بود فقط دلخور بود و من تمام تلاشمو می کردم تا دلشو از کدورت پاک کنم دیبا مالِ من بود هم روح و هم جسمش خنده هاش ، گریه هاش ، دلبری هاش همه چیزش مالِ من بود و بس این دختر و دیوانه وار دوست داشتم عشقِ دیبا منو یه مجنون واقعی کرده بود صدای زنگ گوشی بلند شد و من به سرعت جواب دادم تا دیبا بیدار نشه پیمان بود !!! - سلام - سلام استاد خوبی ؟ - کجایی احسان ؟ - به مامان خبر دادم ... چطور ؟ - اون که کوچه غَلَطی بود دادی تا پیگیرت نشه من بزرگت کردم پسر ... کجایی ؟ - ترکیه .... اَمر ؟ - احسان ... منو احمق فرض نکن لطفاً چه اتفافی افتاده که یهو غیب شدید ؟ دیبا ... دیبا کجاست ؟ - پیشِ شوهرش ... اگه کاری نداری من برم .... دیبا منتظرمه - احساااان ! - چیه چرا داد میزنی ؟ ببین پیمان ! اومدیم ماه عسل ، من و همسرم ، با هم دیگه ، قراره چند روز دور از نگاه های آنالیزگر مادر ، راحت و آسوده زندگی کنیم احیاناً شما مشکلی داری ؟ - گوشی رو بده دیبا ببینم - من باید بدم خدانگهدار - احسان گفتم گو.... بی توجه به حرفهای ناتمومِ پیمان قطع کردم همه مقصر بودند هر کدوم از اعضاء خانوادم در حالِ امروز دیبا نقشی داشتند که قابل بخشش نبود 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_174 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• گاهی وقتها لازم بود کمی زور گفتن و کمی زور شن
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید - دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ - همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم به کجا چنین شتابان؟ - به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم - سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه‌ها، به باران برسان سلام ما را” گون !!! سفت و سخت و مقاومه جوری با خشم و خشونت بیابون اخت شده که طوفان هم به سختی میتونه اونو از ریشه در بیاره و اسیر دست باد کنه نه !!! من گون نیستم من نسیمم همون نسیمی که نرم و آروم میاد و میره بدون هیچ رد و نشونی من نسیمم ...... طبیعت نسیم گذر کردن و رفتنه پس باید رفت ، گرچه این راه کوتاه بود و نا هموار ، ولی دیگه جای موندن نیست باید رفت و این زندگی رو به اونهایی سپرد که مشتاق هستند براش احسان خوب بود عزیز بود مهربون بود حامی و مهم بود ولی.... وقتی خشم و شهوت و سوء ظن به این سادگی تونست اختیار عقلشو به دست بگیره دیگه امیدی نیست چه تضمینی وجود داره دفعهء بعد جنازهء من روی دستش نمونه ؟ عشـق؛ عشـــق است… عشــق؛ عشــق است… دوستم داری؛ می دانم… باز دوست دارم؛ که بپرسم، گــــاهی..! دوست دارم که بدانم امروز؛ مثلِ دیروز، مرا می خواهی؟! از هــوایت، قفسم را پُـر کن از هــــوایت، قفسم را پُـــر کن تُنگ دریـاست؛ برای مــــاهی! صدای آهنگ زیبایی که معلوم بود از گوشیش در حال پخشه نشون میداد سعی داره از هر راهی برای گرفتن رضایت از من استفاده کنه .... رضایتی که حتی بدون اصرارهای اون هم ایجاد شده بود ! گرچه دلم شکسته بود به همون شدت که استخونم شکسته بود و به همون بدی که اعتماد و اعتبارش پیشم ترک برداشته بود.... بین دوراهی گیر کرده بودم که یک سرش میرسید به خشم و غرور و زورگویی های احسان که شاید تا ابد ادامه داشت واز طرف دیگه محبتهایی که هر لحظه دلمو بیشتر اسیر و وابسته می کرد ... هنوز هم میترسم از هر صدای فریادی ... از هر صدای بلندی ... از هر چیزی که کابوس اون شب رو پیش چشمم زنده کنه ... همین فرار اجباری نشون میداد تا چه اندازه از کردهء خودش پشیمونه ولی این پشیمونی چه چیزی رو درست می کرد ؟ یعنی اینبار که بی اطلاع برم از خونه بیرون ،دیگه بدبین نمیشه ؟ دیگه غضب نمیکنه ؟ دیگه حرفای مادرش روی تصمیماتی که میگیره تاثیر نمیذاره ؟ نه ! تا وقتی من و احسان و اون زن حسود زیر یک سقف هستیم زندگی همینه ... همین اندازه غیر قابل پیش بینی و حسرت بار..... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست چقدر در طول این مدت حسرت به دل بوده ولی راهی برای بازگو کردن نداشته ... دیوونه ... یه لباس درست و درمون برنداشته ... همه تاپ و شلوارک و پیراهنهایی که به زور تا بالای زانوم میرسید ... همونایی که خودش انتخاب میکرد و میخرید و من با هر بار یادآوریش سرخ می شدم و حرص می خوردم بی انصافی بود اگه میگفتم این دو ماه بد بوده یا به من سخت گذشته ! ولی تموم شیرینی های زندگی مشترک یک طرف ، لحظات مرگ آوری که اون شب از سر گذروندم به یک طرف ! دلم تنگ شده .... برای مامان و مهربونی هاش ... برای دنیا و ناز و اداهاش ... حتی برای اون روزای سخت پی پولی هم دلتنگم ... الان که غم پول و سقف امن و شغل پر در آمد همسر و ماشین ندارم تازه میفهمم برخلاف نظری که قبلاً داشتم اینها سر سوزنی ارزش نداره وقتی تبدیل بشه به چسبی که میخواد یه قلب شکسته رو بند بزنه .... - بیداری ؟ منو بگو که سر و صدا نکردم بدخواب نشی ! تو که راست میگی بدجنس خان ... از همون صدای بلند آهنگ کاملاً مشخصه - پاشو بریم بیرون دلم گرفت بس که زیر سقف موندیم دوباره سرم روی زانو نشست و نگاهم روی دیواری که درست روبه روی احسان بود ... - چشم و زبونت قهرن ، پاهات که دیگه قهر نیستن عشق ! بپر یه چیزی بپوش بریم تو حیاط یه دست شطرنج بزنیم ببینم چند مرده حلاجی دیبا خانوم پرتو ! اول آهنگی که در آن غیر مستقیم میپرسید آیا هنوز دوستش دارم یا نه و این هم نام فامیلم که پرتو می خواند ! تصویرش را نداشتم و یکباره با کشیده شدن دستم هین بلندی کشیدم - چیه بابا چرا ترسیدی ؟ میگم این پانچو این شلوار خنکه ، خوبه تو این گرما ای بابا دست بردار نبود ..... پدر آمرزیده ، آخه با چه زبونی بگم حوصله ندارم ؟ - دستتو بیار بالا پدر خوبی میشد اگر روزی فرزندی می داشت ! به هر زوری بود آماده شدم و حالا پشت میز و صندلی که گوشهء حیاط و زیر تک درخت خرمالو قرار گرفته نشسته ایم در انتظار چیدن مهره ها که احسان خودش دست به کار شده - خب ببینم چه میکنی خاتون ! بازی خوبی یود ... راست گفتن بازی ذهنه ... جوری ذهنمو درگیر کرد که تا یکساعت و نیم بعد که بالاخره احسان تونست منو کیش و مات کنه چیزی از گذر زمان و دردهام و غصه هام نفهمیدم ... - خب اینم از این ... حالا که باختی چجوری جبران میکنی واسه شویت ؟ نگاهم روی تک مهرهء شاه سفید رنگی که بین وزیر و قلعهء سیاه رنگش اسیر شده و راه فراری نداشت خشک شده بود ! شاه بیچاره دقیقاً حال و روزی شبیه به من داشت - یا علی دستش به سمتم دراز شده و با حالتی نیم خیز تمنای لمس شدن توسط دستهامو داشت دلم نیومد التماس نگاه و تمنای انگشتانش رو بی جواب بذارم و همین هم باعث شد چند ثانیه بعد در حالی که دستم اسیر انگشتهای بزرگ مردونه و جسمم در حصار هیکل مردانه اش بود به سمت ساختمون حرکت کنیم - خب حالا که بازی کردی و بازیدی برای جبران ، ناهار با سر کارخانوم چشمهام گرد شد از توقع بی جایی که با این حال و روز از من داشت ... اصلاً به من چه ! خودش باعث شده بود تموم بدنم لحظه ای درد رو فراموش نکنه اصلاً چه معنی داشت با این حال خراب غذا بار می گذاشتم ؟ سرم به سمت اتاق برگشت و خواستم بی توجه به حرفش به اون طرف برم که اینبار دستشو گذاشت پشتم و آروم هلم داد سمت آشپزخونه - نه دیگه .. از زیر کار در رفتن نداشتیم ، حالا من رحم میکنم و ازت غذای سخت نمیخوام ....... من بچهء خوبی هستم به خدا ! به یه لقمه نون و بوقلمون هم راضیم ! تا من نماز بخونم یه غذای حاضری هم بذاری عالیه 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_176 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از چمدون لباسایی که برام بسته کاملاً پیداست
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مثلاً میخواستم از زیر بار غذا درست کردن در برم ولی حالا که نیم ساعت گذشته و هنوز خبری از احسان نشده ، هم ماکارونی آبکش شده و هم مایع خوشمزه ای که اینبار با گوشت و قارچ درست کرم آماده ! فقط مونده لابه لا کردن و دم کشیدنش . خب ببینیم چاشنی چی داریم ؟ در یخچال را باز کردم و یه لحظه با دیدن شیشهء سس تند ، پرت شدم به خاطره ای که یک هفته قبل برام ساخته بود این چاشنی خوشمزه ولی مضر .. - نگو تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من ! دستش از پشت سرم دراز شد و شیشه رو برداشت و همون لحظه انگشتم به سمت صورتم رفت تا قطره اشک مزاحمی که با همین یادآوری ساده به سمت گونم میلغزید پاک کنه ... بوسه ای روی سرم کاشت و از یخچال شیشهء زیتون و ظرف ماست هم همراه با سس فلفل بیرون آورد - بیا بشین عزیزم بقیهء کارها با من مگه کاری هم باقی مونده بود مرد لجباز زورگو ؟ پشت میز نشستم و احسان کاسه های کوچیک رو برای کشیدن ماست و زیتون از داخل کابینت بیرون آورد و من در دلم گفتم یعنی این ظرفهای قشنگ رو خودش انتخاب کرده یا جنس مونثی زمان خرید همراهیش می کرده ؟ - بیا ... با قرار گرفتن یک قاشق عسل درست روبه روم با حرص از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی بیچاره از پشت افتاد روی زمین ، به قصد خروج از آشپزخونه حرکت کرده بودم که صداش بلند شد - خیلی خوب بابا شوخی کردم بشین لطفاً انگار مرض داشت پسرهء روانی ! دیگه حالم از هرچی عسل بود به هم میخورد ... کم مونده بود با این کار داغ خوردن ماکارونی خوش مزه و پر ملاتی که زحمتشو کشیده بودم روی دلم بمونه بشقاب ها چیده و ظرف آب هم وسط سفره قرار گرفت .. دیس گردی که برای کشیدن غذا برداشته بود روی قابلمه گذاشت و محتویاتش رو خالی کرد اون تو ... واووووو ... از شانس خوبم یه تیکه برگشت داخل دیس اونم با ته دیگ سیب زمینی که روش خودنمایی میکرد - بابا ! آشپز کی بودی تو .... حالا با دست بخورم یا لب و دهن و صورتم ؟ در دل نوش جانی گفتم که هیچ کس جز خودم نشنید و بی تعارف و توجه به او بعد از اینکه بشقابم رو حسابی پر کرد شروع به خوردن کردم فقط قیافه هامون بعد از پایان غذا حسابی دیدنی شده بود که احسان هم نامردی نکرد .. گوشی رو آورد و در حالی که دستشو حلقه کرده بود دور گردنم و با نوک انگشت سعی داشت به زور سرمو بالا بیاره یه سلفی پلشت با صورتای نشسته گرفت ... - اینم یه روز قشنگ با عشقم ! تقدیر واژهء عجیبیه همون طور که زیادی غیر قابل پیش بینی و غافلگیر کننده هست ساعت از پنج عصر گذشته و من که صبح و بعد از خوردن قرص مسکن نیم ساعتی خوابیده بودم بی حوصله و بیکار سالن پذیرایی رو با قدم هام متر میکنم به گمونم احسان دیشب هم خوب نخوابیده که الان به خواب عمیق بعد از ظهر فرورفته ! چند دقیقه ای هست که فکر خبیثی برای تلافی اونچه با من کرده در ذهنم بالا و پایین میشه دلم میخواد حالشو بگیرم یه جور اساسی یه جوری که نگرانی اون شبش در برابر این نگرانی هیچ باشه آهان ! فهمیدم .... احسان روی عروسکش خیلی تعصب داره ... ماشینی که هنوز بعد از دوماه زندگی مشترک یکبار هم اجازه نداده پشت فرمونش بشینم همینه .. فقط خداکنه تا لحظهء رفتن بیدار نشه که دیگه کارم با کرام الکاتبینه ! همون پانچ و شلواری که توی حیاط پوشیده بودم و هنوز روی مبل بود برداشتم ... سوئیچ آویزون بود ... هنوز از در خارج نشده بودم که سر و کلهء وجدان بیدارم پیدا شد و منو وادار کرد بعد از پیدا نکردن کاغذ و قلم با همون رژ لب ساده ای که همیشه داخل کیفم بود روی آیینه براش بنویسم " من رفتم لب ساحل .... " 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نگرانی بابت از دست دادن دیبا لحظه ای منو رها نمی کرد ولی تصمیم داشتم صبور باشم صبوری کنم تا هم دیبا آروم بشه و منو ببخشه و هم مقاومت خودم در برابر اتفاقاتِ بعدی بالا بره برگشتن به تهران یعنی اصابتِ تیر و ترکش های مامان ، بیشتر از قبل دیروز وقتی فهمید بی اطلاع یا بهتره بگم بی اجازهء اون اومدیم ماه عسل حسابی جوش آورد ! تماسِ پیمان و تقلایی که برای پیدا کردن ما داشت ، نشون میداد اوضاع حسابی قمر در عقربه ! دیبا .... دیبا ..... دیبا ! هر روز عشق و علاقهء بیشتری نسبت بهش پیدا می کردم تنها راهِ تموم کردنِ این داستانِ تلخ ، شکستنِ سکوتش بود دیبا کینه ای نبود همون طور که حسود نبود همون طور که نا مهربون نبود ... ناهار خوشمزه ای بود ! بعد از دو روز ناز کشیدن و تر و خشک کردنِ همسری که خودم ، هم دل و هم روح و هم جسمشو شکسته بودم ، چشیدنِ دستپختش زیادی خوشایند بود دیشب خیلی نا آروم بودم دیبا بخاطر مصرف مسکن خوب خوابید ولی من ... چرت بعد از ظهر فرصتِ خوبی بود برای بدست آوردنِ انرژیِ تحلیل رفته اجباری برای خوابیدنِ دیبا نداشتم بهتر بود اینبار بجای زورگویی از ترفندِ آزادی عمل دادن استفاده می کردم ! اونم حق داشت اگه میخواست خودش برای آروم گرفتن در آغوشم پیش قدم می شد لعنتی ! با بلند شدن صدای زنگِ تلفنِ همراهم احساس کردم از آسمونِ هفتم پرت شدم پایین ! حتماً تا شب مجبورم یک سردردِ اجباری رو تحمل کنم دستم برای برداشتنِ گوشی که صداش لحظه ای قطع نمیشد روی تخت شروع به جستجو کرد پس کجاست این گوشی ؟ نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم آره آخرین بار روی اُپن رهاش کرده بودم این دیگه کیه ؟ شماره آشنا نبود ، ترجیح دادم تماس رو بی جواب رها کنم اونقدر زنگ خورد تا قطع شد خمیازهء بلندی کشیدم تا شاید تزریقِ اکسیژن به مغزم باعث بشه حالم جا بیاد پس دیبا کجاست ؟ دوباره صدای تلفن بلند شد باز همون شماره .... ای بابا ! یعنی کی پشتِ خط منتظرِ جواب دادنِ منه ؟ بهتره جواب بدم تا به جواب سوالم برسم - بله ؟ - چرا جواب نمیدی مرد حسابی ؟ - شما ؟ - آقا این پرادو با پلاکِ ..... برای شماست ؟ - چی ؟ - من با این ماشین تصادف کردم جناب راننده شماره شما رو گرفت تا صحبت کنم داداش خودتو برسون که اسیر شدم تو این هوا ! - چی میگی مرد حسابی ؟ ماشین من الان .... یک لحظه با چرخشِ سرم به سمتِ حیاط و دیدنِ جای خالیِ ماشین نازنینم ، آه از نهادم بلند شد نه ! دیبا .... نه ! - الان ... الان کجاست ؟ - ببین داداش بیا خیابون .... سمت ساحل ، چار پنج کیلومتر مونده به ساحل منتظرم قطع کرد 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_178 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نگرانی بابت از دست دادن دیبا لحظه ای
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خدای من دیبا از کی تا حالا اینقدر جسور شده که به خودش اجازه داده بود بشینه پشت ماشینم ؟ اونم بی اجازه و بی خبر ؟ دلم به جوش و خروش افتاده بود شمارهء راننده رو گرفتم تا اول ببینم حال دیبا چطوره ؟ چرا خودش زنگ نزد ؟ لعنتی ! لعنتی ! لعنتی ! اشغال بود ... به سرعت پیراهن و شلواری پوشیدم و به سمتِ در پا تند کردم دیوانه ! " من رفتم ساحل " تو بیجا کردی ... غلط زیادی کردی مگه دستم بهت نرسه دخترهء سر خود ! یه دیبایی بسازم که ! خدایا حالش ... حالش خوب باشه ماشین فدای سرش حتماً میخواست با این کار حالمو بگیره دست روی بد چیزی گذاشته بود بذار برسم درستت میکنم هنوز در حالِ نبرد با خودم و عقل و احساسم بودم که چشمم به ماشینِ نازنینم افتاد - آقا ممنون همین جا پیاده میشم - به سلامت داداش پیاده شدم و به سمتِ ماشین دویدم پس دیبا کجا بود ؟ از شانس خوبم با چه ماشینی هم تصادف کرده بود ! یه نیسانِ آبی رنگ از پشت زده بود بهش رانندهء بی خیال در حالی که مثلِ اگزوز دود میکرد و سیگارشو روی زمین تکون میداد ، به سالار جاده ها تکیه زده بود با چشم دنبالِ دیبا میگشتم که رسیدن به مردک قفل زبانم رو باز کرد - همسرم کجاست ؟ - اِ .... شما صاحبِ این عروسکی ؟ - میگم همسرم کجاست ؟ - خیلی خب چرا جوش میاری برادر من ؟ گمونم صندلی عقب دراز کشیده باشه انگاری فشارش افتاده شانسو میبینی ؟ خوبه اون از پشت نزد به ما ، اگر نه باید الان اسیر بیمارستان میبودم نگاهِ خشمگینم را به چشمهای خندانش دوختم که فهمید خارج شدن حرف دیگری از دهانش مساوی است با ریز شدنِ دندانهای ردیفش در آن دهانِ گشاد به ماشین رسیدم و درحالی که اخم محکمی روی پیشانی ام نشسته و قلبم به در و دیوار می کوبید در را باز کردم - دیبا ! به سرعت نیم خیز شد شاید اگه هرجای دیگه و یا در هر شرایط دیگه ای بودیم ، خوابوندنِ یک کشیدهء محکم زیر گوشش کمترین تنبیهی بود که براش در نظر می گرفتم ولی حالا .... دیدنِ اون مردمک های لرزون و ترسیده رنگی که از چهرهء دلبرش پریده بود افت فشاری که باعث شد چشم ببنده و دستشو به پیشانی بگیره و آخرین تیری که با اصابت به قلبم ، دست و پامو چنان شل کرد که دیگه دلیلی برای تنبیهش باقی نگذاشت - من .... من ..... بِ ... ببخشید بالاخره زبان باز کرد دخترکِ جسور و مهربونم ! دست دراز کردم و آروم روی صندلی هدایتش کردم تا حالش بهتر بشه در ماشین رو بستم و به سمت رانندهء خاطی رفتم قبل از اون نگاهی به ماشین انداختم خدارو شکر فقط سپر ضربه دیده و ماشین سالم بود گمونم راننده بیشتر بخاطر حال و احوال دیبا ترسیده بود ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• حالا که من از راه رسیدم سعی داشت زودتر از این مهلکه فرار کنه - بیا داداش تکلیف ما رو روشن کن ببینیم چه کاره ایم ... زبون روزه اسیر شدیم نگاهی به ماشینش انداختم که هردو چراغش شکسته و چیزی از سپرش باقی نمونده بود از ارتفاعِ علوفه ای که بار زده بود میشد تشخیص داد عجله ای که داشت بخاطر تحویل دادنِ این محمولهء گوسفند پسند بود ! - چکار کنیم برادر من ! چرا نگا نگا میکنی ؟ به گمونم چند سالی از من بزرگتر بود و سر و شکلش نشون میداد باید از قشر متوسط رو به پایینِ جامعه باشه مطمئن بودم برای تعمیر ماشین خودش هم باید کلی هزینه کنه - چی شد زدی به ماشینم ؟ - گمونم یه چیزی پرید جلو خانومت بنده خدا هول کرد یهو زد رو ترمز باز خوبه اینجوری ختم به خیر شد اگه گاز میداد یا منحرف میشد سمتِ شونه خاکیِ جاده ممکن بود به این سادگی ختم به خیر نشه راست می گفت شانس با ما یار بود و من زبان باز کردنِ دیبایم را مدیونِ این تصادفِ کوچک بودم شاید تلنگری از طرف خدا برای من و او - نمیخواد جناب برو به سلامت - راست میگی یا گذاشتیمون سر کار داداش ؟ از آدمای دارا بعیده از این بذل و بخشش ها ! لبخندی از این کنایه روی لبم نشست - برو تا پشیمون نشدم دیگه - خدا خیرت بده پشت به من کرد تا سوارِ مرکبِ روزی رسانش بشه که با صدام متوقف شد - فقط ! - جانم داداش ؟ - فردا شب ، شب قدره ! به یادمون باش - ایشالا که خدا عاقبت به خیرتون کنه زت زیاد - به سلامت دیبا بزرگترین نعمت خدا بود " همه چیز در زندگیِ آدمها نشانه و راهنماست از اون برگی که جلوی پات از روی درخت میوفته زمین بگیر تا اون پرنده ای که بی خبر رو سرت کار خرابی میکنه ! " صدای آقای مسلمی توی سرم زنگ میخورد که همیشه حرفها و نصیحت ها و وصیت هاشو با جدیت شروع می کرد ولی در نهایت با یه شوخیِ ساده و شیرین جوری تموم میکرد که تا عمر داریم حرفش تو ذهنمون بمونه مثل حالا که وسطِ این اتفاق باید از نا کجا پیدا بشه و بشیته تو ذهنم ! باز کردنِ در ماشین همزمان شد با بلند شدنِ دیبا از روی صندلی - دراز بکش فشارت افتاده بی توجه به حرفم پیاده شد و پیش چشم های نگرانم که با تصور ترک ماشین به مقصدی دیگه حسابی درشت شده بودند ، در جلو رو باز کرد و طبقِ عادت با سلامی زیر لبی کنارم جا گرفت - علیک سلام کمر بند ! حالا که خودش به جبرانِ خطایی که مرتکب شده بود قصد جبران و آشتی داشت نه وقتِ تنبیه بود و نه وقت تلافی - باش استارت زدم و همون طور که خودش قصد کرده بود به سمتِ ساحل حرکت کردیم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که همزمان شد با نفس آسوده ای که از سینه بیرون فرستاد ! خوب بود خیالم راحت شد همون اندازه که احساس می کردم خیالِ دیبا راحت شده - چشماتو ببند تکیه بده - خوبم - خوبه که خوبی سرد و سنگین حرف میزدم خودش بهتر از هر کسی میدونست چه تعصبی روی این ماشین دارم و درست از همین نقطه ضعف برای اذیت کردن و حرص دادنم استفاده کرده بود عیب نداره ! اگه این کار باعث میشه آروم بگیره و ببخشه من حرفی ندارم نزدیکِ ساحل بودیم و غرق در افکار جدید ، نگاهم رو به رو به رو دوخته بودم که یه لحظه با نشستنِ دستِ سردش روی دستِ گرمم شوکه شدم سرم به سمتش برگشت و دیدم با همون چشمهای بسته و قطره اشکی که قصدِ فرار از لای پلک هاشو داشت ، دستشو گذاشته روی دستم شاید به قصدِ جبران شاید به قصدِ عذرخواهی شاید .... دستشو به دست گرفتم و بالا آوردم شاید نشستنِ این بوسهء نرم و عاشقانه باعث میشد گرم بشه هم دستش و هم قلبش ! - بِ .... ببخشید - اینو که اونجا هم گفتی قربونت ! یه چیز تازه بگو عزیزم نمیدونم طنز نهفته در کلامم بود و یا لحنِ مهربانی که برای گفتنِ همین دو جمله به کار برده بودم هر چه بود باعث شد چشم باز کنه و سرش برگرده به سمتِ من - الان خوبی ؟ سر تکان داد و با دستِ دیگه اشکشو پاک کرد 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_180 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• حالا که من از راه رسیدم سعی داشت زودتر از این
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دختر نازک نارنجیِ من ! - میگم ... دوباره نگاهی که بعد از دو روز به چشمهام دوخته شد - میگم ... آشتی ؟ خط کنار لبش اگر نشانِ خنده نبود پس به چه چیز باید تشبیه میشد ؟ - نامردی زدی .... میدونی ؟ آهِ سردی از سینه بیرون دادم و با شرمساری سری به تائید تکان دادم - میدونم - دلمو بدجوری شکستی احسان ... میدونی ؟ اینبار بیشتر از خودم و کردارم خجالت کشیدم - میدونم - چینیِ احساسم شکسته ، مثلِ کوهِ اعتمادم که کمر خم کرده ، مثلِ دلم که بدجور شکسته بوسه باران کردم همان دستی را که در میانِ پنجه ام اسیر بود - خودم بند میزنم چینیِ احساستو عزیزم خودم اعتمادتو دوباره جلب میکنم عشقم خودم دنیاتو رنگی و از نو میسازم دلبرکم - احسان ! - جان احسان ؟ عمر احسان ! - من ..... من میترسم اگه .... اگه .... یه روزی .... دوباره ..... - نترس قربونت برم الهی نترس دیگه یه روزی وجود نداره دیگه قرار نیست این اتفاق شوم تکرار بشه - ولی ..... - ولی نداره گلم .... قول میدم اینبار شرافتمو گرو میذارم به جونِ مامان که خودت میدونی چقدر واسم عزیزه ! راضی میشی ؟ و اینبار نوبت دیبا بود که با تکون دادن سرش مُهر تایید بزنه بر رضایتی که در انتظارش بودم خدایا حکمتتو شکر باید امروز این اتفاق می افتاد تا دوباره بفهمم عشق و احساسِ بین من و دیبا از تموم دارایی های دنیا با ارزش تره خدایا شکرت - نکن زشته ! - دلم میخواد شما مشکلی داری ؟ آسمون به قرمزی میزد خورشید در دلِ آبیِ آسمون خون به پا کرده بود غروبِ یک روز گرم تیر ماه ... کنارِ طولانی ترین ساحلِ خزر ! احسان ، بی توجه به آدمهایِ اطرافمون دست انداخته بود دورِ شونه هام و منو به معنای واقعیِ کلمه بغل کرده بود یعنی زندگی همین نبود ؟ عشق و خوشبختی همین نبود ؟ دستهای حمایتگری که بی توجه به نگاهِ دیگران ، حصاری از امنیت بسازه به دورِ نهالِ نازکِ وجودت ! - دوستت دارم عزیزم ! - منم - عاشقتم عشقم ! - منم - دیوونتم دیوونه ! - منم یه لحظه سرشو گذاشت روی سرم و با لحنی شاکی بین جمله های شاعرانه و اعترافاتِ عاشقانه ای که می کرد گفت : - یعنی من موندم تو کفِ این همه احساسات که از کلماتت میریزه خودمو کشتم از عمقِ ذهنم واژه های عاشقانه واسش ردیف کردم اونوقت خانوم خودشو هلاک کرده " منم " " منم " مشتم همراه با خندهء پرصدایی که روی لبم نشسته بود ، سینه اش را نشانه رفت - نکن وروجک ! هیچ وقت فکرش را نمی کردم یه روز لبِ ساحل بشینم و همراه با همسرم بلال گاز بزنیم ! اونم زمانی که شب شده و ماه نگاهِ مهربانش رو به ما و لحظه های شیرینمون دوخته ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• من بودم و عشق بود و ماه ! من بودم و عشق بود و زندگی ! من بودم و عشق بود و احسانِ عزیزم ! - قیافشو نگاه ! سرم را به معنی چی شده تکون دادم که که دوباره گفت : - شدی عینِ بچه ای که افتاده وسط ظرفِ سِرِلاک ! - بلال همینه دیگه وقتی میخوری لذت میبری ولی بعدش سیاهیِ روی دندونا ، حرصِ آدمو در میاره - ایهیم با دو گازِ دیگه ، جنازهء بلال رو کنارِ پاش گذاشت و خیره به من منتظر موند تا به قولِ خودش ببینه کیِ مثلِ جوجه نوک زدنم تمام میشه ! خوب بود هم بلال و هم ماه و هم دریا ! هم احسان و هم مهربونی هاش و هم آرامشی که به قلبم سرازیر شده بود گرچه عاشقانه هاش در پوششی از غرور و سرسختی پیچیده شده بود ، ولی من از این عشقِ آمیخته به زورگویی هم لذت میبردم - میگم ... - جان ؟ - میگم سوغاتی بخریم ؟ نگاهِ عاقل اندر سفیهی به چشمهای منتظرم انداخت و بعد از زدنِ دو ضربهِء آروم به پیشانیم گفت : - خودت بگو این تو مخه یا گچ عزیزم ؟ - احساااان ! - مگه دروغ گفتم که جوش آوردی جیگر ؟ از چمخاله چی بخریم ببریم بگیم از ترکیه آوردیم ؟؟؟ - راست میگی ولی .... ولی خودمون چی ؟ من از اون کولوچه ها دوست دارم لحنِ خاصی که برای همین یک جمله به کار بُردم دلِ خودمو آب کرد چه برسه به احسان که حسابی پُشتِ این چراغ قرمزِ جسمی و اجباری متوقف شده بود و راه به جایی نداشت - یعنی من مونوم تو کار خدا ! اگه این ناز و غُمزه و لوندی رو از شما زنا بگیره چه افساری دارید واسه رام کردنِ ما مردای بدبخت !!! خندید و خندیدم ... بلند و مردانه ..... نازک و ریز و زنانه - عاااااشقتم ! بعد از چند شب تحمل بی خوابی و بد خوابی و دردِ روح و جسم ، دیشب شبِ شیرینی رو پشت سر گذاشتیم . یه جورایی احساس میکردم تبدیل شدم به شخصیتهای کارتونی که وقتی ذوق زده و متاثر میشن بالا سرشون قلب میترکه احسان از همون لحظه ای که داخل ماشین نگاهش به نگاه ترسیده و شرمندهء من گره خورد انگار گرهِ کورِ بین ابروهاش از بین رفت و تا همین لحظه که کم کم هوا داره روشن میشه و صبح از راه میرسه دیگه هیچ شباهتی نه به آدمِ دو ماه قبل و نه به آدمِ دو شب قبل نداره شده یه آدمِ دیگه ...... گاهی وقتا با خودم فکر میکنم هیولای اون شب ، اصلاً احسان نبود ! روحِ آدمی بود که جسم و روحِ اونو تسخیر کرده و افسارِ اختیارشو بدست گرفته بود تا از اون یه موجودِ خبیث و بی وجدان بسازه چند دقیقه ای هست که بیدار شدم و چشمهامو به میهمانیِ چهرهء مهربونش دعوت کردم تا به اندازهء این دو روز تحریمِ اجباری و دوری سیراب بشم از دیدنِ روی ماهش هر کاری کردم نتونستم بر هوسِ نوازشِ موهای سیاهش غلبه کنم و حالا که انگشتام لای موهاش به حرکت در اومده ، انحنای لبخند هم لبهاشو آراسته کرده این سکوت یعنی " ادامه بده عزیزم ! من بیدارم " - دلم واسه رقصِ انگشتات میونِ موهام تنگ شده بود دیبا جان - منم لای یکی از چشمهاشو باز کرد و با بدجنسی گفت : - دلم میخواد یه بار دیگه این کلمه رو در جوابِ عشقولانه های من بگی تا حالتو اساسی بگیرم - منم - ببین که خودت خواستی هنوز دردِ دندهء شکسته ام ادامه داشت و همین دست و پایش را برای شیطنت می بست - حیف که دست و بالم زیادی بسته .... اگر نه ... - من گشنمه ! - ای خدا ... من چی میگم خانوم چی تحویلم میده - خب وقتی گشنمه بگم بیا گرگم به هوا بازی کنیم ؟ - یه امروزم بتازون که چند روز دیگه باید دوباره روزه بگیری - حیف شد چند روز روزه رو از دست دادیم دلم تنگ شده واسه لحظه های سحر و افطار - منم اینبار نوبت احسان بود که سوزنش روی " منم " گیر کنه و باعث بشه صدای خنده هام حسابی اتاقو پر کنه - بخند عزیزم بخند که فقط خنده لیاقتِ نشستن توی صورتتو داره عشقم 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_182 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• من بودم و عشق بود و ماه ! من بودم و عشق بود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از لذتِ عاشقانه هایش سرمست بودم - بریم .... صبحانه ؟ - بریم گلم میزو میچینی تا من یه دوشِ سه سوته بگیرم ؟ - ایهیم - ایهیمت بی بلا - دیووونه دوباره من بودم و سنگری بنام آشپزخانه ! امروز هوسِ نون و پنیر کرده بودم با یک استکان چای شیرین ... ساده ترین صبحانهء ایرونی ها ! درست مثلِ روزهای بچگی همون روزا که بینِ مامان و بابا مینشستم و هربار از دستِ یکی لقمه می گرفتم روزِ اول مدرسه .... روزی که جشن تکلیف برام گرفتن ... روزی که مامان اولین چادرمو برام خرید .... روزی که وارد دبیرستان شدم و به قولِ بابا ، با اون مانتو شلوارِ سرمه ای حسابی خانوم شده بودم ... روزی که .... روزی که بابا شیرینی به دست وارد خونه شد و با غرور ، آغوشش رو به روی دخترش که قرار بود دانشجوی حسابداری بشه باز کرد ... روزی که .... بابا رفت ! رفت و دلخوشی ها رو با خودش برد ... رفت و دلتنگیِ ابدی رو به زندگیمون هدیه داد .... رفت و گردِ یتیمی پاشید روی سرمون ... دو لیوان چای .... دو تکه نانِ گرم شده روی اجاق گاز ..... یک تکه پنیر و اینبار چند عدد خرما که تازه داخلِ یخچال به چشمم خورده بود بابا همیشه در کنار چای خرما را ترجیح میداد .... - کجایی نازنینم ؟ - همین جا پشتم به احسان بود و در حالی که انگشتم به سرعت قطره اشکِ وقت نشناس را از روی گونه ام پاک می کرد ، خودمو مشغولِ تماشای سرسبزیِ درختا نشون دادم دستهاش دورِ شکمم حلقه شد و سرش نشست روی کتفم - صدات بُغض داره ! - خوبم - نیستی عزیزم این صدای لرزون و این سفرهء زیادی ساده حرفِ دیگه ای میزنه که حرفِ روی زبونت نیست - یادِ ... یادِ بابا افتادم ! بالاخره بعد از چند دقیقه خودداری شکست بُغضِ سمجی که قصدِ رها کردنِ گلویم را نداشت ، شکست به اجبار دستهای پُر توانِ احسان چرخیدم و در حالی که عطر حضورشو حریصانه به مشام می کشیدم بی صدا اشک ریختم تا شاید کمی سبک بشم دوباره دستِ نوازشی که سعی در آروم کردنم داشت دوباره بوسه های عمیقی که روی موهام می نشست و دوباره صدای گرمش که سعی داشت امید به روزهای خوبِ آینده رو به تک تکِ سلولهای بدنم تزریق کنه - شاید هیچ کس مثل من نتونه تو و این احساست رو درک کنه وقتی بابا هست پشت آدم به کوه گرمه وقتی میره و تنهات میذاره آواره و سرگردونی ! درست وسط یه بیابون بزرگ و بی سرانجام - احسان ... دلم دلم تنگ شده - رفتیم تهران اول میبرمت سر مزارش البته اگه با این گشنگی که بهم میدی زنده تا تهران برسم خنده بینِ اون اشک و زاری پارادوکسِ زیبایی ایجاد کرده بود احسان استاد بود در تغییر حالم - بشین ببینم چی واسمون تدارک دیدی به به ! نون و پنیر و چای شیرین چی از این بهتر ؟ - هوس کردم به یاد بچگی هام اگه...اگه تو چیز دیگه میخوری واست بیارم ؟ - نه قربونت برم همین که تو کنارم هستی کافیه 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• شاید حالا که اون بحران عاطفی و جسمی رو تا حدودی پشت سر گذاشته بودیم ، زمان مناسبی بود تا حرفی که مدت ها بود بهش فکر میکردم به زبون بیارم - میگم احسان ! - جان ! - الوعده وفا ... لقمه را قورت داد و چشمی به معنای " چی میگی تو ! " برام ریز کرد ! - یادته گفتی امتحاناتم تموم بشه منو میبری شرکتت سر کار ؟ با لبی خندون و دست به سینه ، تکیه زد به صندلی جوابم را داد - سر کار خانوم الان چی کم دارن که باید برن سر کار ؟ - منظورم این نیست خودت میدونی چی میگم - ولی ... من دوست دارم وقتی میام خونه ، خانومم سرحال و سرزنده باشه ، نه خسته و بی حوصله ! - احسان !!! اذیت نکن دیگه - نه فدات شم محیط کارِ مردونه به دردت نمی خوره من ترجیح میدم بمونی خونه و در آرامش زندگی کنی دلیلی برای تحملِ دغدغه های کاری وجود نداره - ولی من دوست دارم تجربه کنم خودت قول دادی یادت رفت ؟ - یادمه ولی ... - خیلی نامردی این جمله با غِیظ از بینِ لبهام خارج شد و به قصد ترکِ آشپزخونه از پشت میز بلند شدم به ما نیومده در صلح و آرامش زندگی کنیم ولی با اسیر شدنِ دستم بینِ دستهاش به اجبار متوقف شدم - دیبا ! به جون خودم بری تو فازِ قهر و سکوت نه من نه تو قهر و سکوت ! تنها هراسِ احسان همین بود انگار احساسی که با این بد قولی لطمه می خورد مهم نبود انگار دلی که با این رفتار می شکست اهمیت نداشت دستمو به زور از دستش بیرون کشیدم و به سمتِ پذیرایی رفتم - خیلی بدی خیلی بد قولی خیلی آدمِ بی خودی هستی من حرص می خوردم و احسان انگار از آتیشی که به دلم انداخته بود لذت می برد کنترل تلویزیون رو برداشتم و کانال ها رو بالا پائین کردم که خودشو به من رسوند به زور خودشو روی مبل دو نفره و کنارم جا داد - همین آدمِ بی خود یه سورپرایز واست داره بی توجه به ذوقِ لانه کرده در صداش خودمو مشغول تماشای اخبار نشون دادم - باشه محل نده فقط وقتی به جای تو با جهان تاج بانو رفتم گِله نکنی ؟ نامِ مادرش صدای اعتراضمو بلند کرد - همین دیگه دنبال بهانه بودی منو از سرت باز کنی به گمونم از اعجازِ دستها و آغوشش به خوبی خبر داشت وقتی راه و بی راه منو در این حصارِ امن به اسارت می گرفت - قربون خانوم حسود خودم برم من - حسودم خودتی ببین احسان قول دادی باید پاش وایستی زیر حرفت بزنی ... انگشت اشاره ام که تهدیدوار تکان میخورد را با دستش پائین آورد و بین جملهء ناتمامم پرید - همون مبلغی که قبلاً میزدم به حسابت کافیه ؟ هنوز جملهء سوالیشو هضم‌نکرده بودم که خودش ذهنمو روشن کرد - همون سه تومنو میزنم به کارتت تا خیالت راحت باشه حرصم از حرفی که زد در اومد - میدونستی خیلی ... خیلی ... من از شدت حرص کلمات را گم کرده بودم و احسان سرشو به دو طرف تکون میداد و با دیدنِ چهرهء خشمگینم لبخند میزد - خیلی بدی احسان مگه من کلفتِ خونتون هستم که اینجوری میگی ؟ - اوووف ! تو چرا کج فهم شدی دیبا ؟ من منظورم این نبود به خدا - بود یا نبود تحقیرم کردی لذت میبری دائم یادآوری کنی که تو شاه بودی و من گدا ؟! - دیبا !!!! خیلی بچه ای ... - اِ .. نه بابا حالا فهمیدی من بچه هستم ؟ همین بچه از توی آدم بزرگ خیلی خوش قول تره - کشتی منو بابا خوش قول بابا متعهد بابا کوشا - مسخره میکنی ؟ - معلومه ؟ این مرد امروز قصد آزارم را داشت ! - اصلاً قهر ... قهر ... تا روز قیامت ! - حرف که میزنی ؟ یه لحظه یاد سریال خانهء سبز افتادم - خیلی رو داری به خدا - میدونم - اِ ... باشه پس بشین که باهات حرف بزنم 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_184 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• شاید حالا که اون بحران عاطفی و جسمی رو تا حد
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دلم گرفته بود دلم دلتنگ بود دلم چیزی را گم کرده بود گرچه سکوت کرده بودم تا احسانو راضی کنم که تن به خواستهء من بده ولی حالا که هنوز دوساعت از بحثمون نگذشته بود ، خودم بیشتر بی قرار بودم زیر سایهء باریکی که کنار دیوار افتاده بود ، روی زمین نشستم و خیره به مورچهء کوچولویی که به رسم دیرینه تکه ای پوسته تخمه که خیلی از خودش بزرگتره به دوش کشیده و حمل میکنه، دوباره غرق شدم در خاطراتِ روزهایی که گذشته و دیگه بر نمیگرده از این تحریمِ کلام ، خودم بیشتر عذاب می کشیدم دل نازک شده بودم ولی می خواستم اینبار احسان رو وادار به کوتاه اومدن کنم من تحملِ اون عمارت و اون زنِ کینه ای رو نداشتم دلم میخواست دائم کنار همسرم باشم وفتی احسان کنارم بود هم قوت قلب داشتم و هم اعتماد به نفس ! - احوالِ خانومِ قهروک ؟ احسان بود ! با یک سینی حاویِ دو استکان چای و یک ظرف خرما ! - بزن اخلاقت بیاد سر جا بی تفاوت به او و تلاشی که برای به حرف کشیدنم داشت همچنان خیره بودم به پشتکار مورچه - باشه تو بردی ! سرم به سرعت به سمتش برگشت و اینبار او بود که نگاهشو بجای من ، به درختِ بی بار دوخته بود - فقط یادت باشه تو محیط کار ، آشنا و غریبه نمیشناسم میای و مثلِ یه کارمندِ وظیفه شناس مسئولیتی که بهت محول شده انجام میدی - باشه باشه از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم راهِ رهایی از عمارتِ مرگ به رویم باز شده بود - دلم میخواد یه نفر ، فقط یه نفر بفهمه من و تو زن و شوهریم تا حالتو اساسی بگیرم - باشه بابا من که دهنم قرصه بپا خودت لو ندی من شارژ بودم و سرحال ، بر خلاف احسان که با کلافگی و نارضایتی حرف میزد - گپ زدن و بگو بخند با مردا ممنوع دلم میخواد این رفتار ازت سر بزنه تا همونجا لب و دهنتو به هم بدوزم - باشه بابا چه خشن شدی تو - دیبا ! جدی گفتم ، نخند لطفا ً - چشم رئیس - در ضمن ... - دیگه چی ؟ - تا سه ماه آزمایشی کار میکنی حقوقت هم نصفِ بقیهء کارمندا خودت میری و خودت بر میگردی - چشم دیگه ؟ علناً داشت بهره کشی میکرد ولی برای من دور شدن از خونه تنها دلیل کار کردن بود - این یکی رو آویزهء گوشت کن وقتی میای خونه دلم نمیخواد از زبونت آه و ناله و اظهار خستگی بشنوم مفهومه ؟ - بله قربان از کی قرارداد میبندیم ؟ - تو اصلاً فهمیدی من چی گفتم ؟ - بله جناب مهندس پرتو فرمودید ، خستم و خوابم میاد و حوصلتو ندارم و درکم کن نداریم همین بود منظورت دیگه ؟ سری تکان داد و حرف دلشو زد - ببینم بعد از شروع به کار هم همین اندازه سرخوش باقی میمونی یا نه کاملاً معلوم بود شمشیر از رو بسته و این رفتارها یعنی با مدیر جدی و سخت گیری رو به رو خواهم بود - چای بخوریم یا خجالت مهندس جووون ! حالا که به خواستهء خودم رسیده بودم دلم شوخی کردن و خندیدن می خواست چیزی که احسان اصلاً نمی خواست ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• شب قدر شبی که قدر و قیمتِ آدمها مشخص میشه شبی که درکِ حضورش از هر چه در این عالم هست و نیست با ارزش تره خدایا تو چه میکنی با ما آدمها ؟ پرنده نیستیم ولی به خواستِ تو هر لحظه میتونیم پر بکشیم و از یک نقطهء این دنیای بزرگ سر در بیاریم مثل حالا که در اولین شبِ قدرِ زندگیِ مشترک ، سر بر دیوارِ مسجدی تکیه دادم و دعای جوشن کبیر رو زمزمه میکنم که تا امروز نامش رو هم نشنیده بودم تهران کجا چمخاله کجا ! من کجا احسان کجا ! نفرتی که چند روز قبل در قلبم لانه کرده بود کجا و عشق و ارادتی که الان نسبت به همسرم داشتم کجا ؟ یا عِمادَ مَن لا عِمادَ لَه ... یا سَنَدَ مَن لا سَنَدَ لَه یا ذُخرَ مَن لا ذُخرَ لَه ... یا حِرزَ مَن لا حِرزَ لَه یا غیاثَ مَن لا غیاثَ لَه ... یا فَخرَ مَن لا فَخرَ لَه یا عِزَّ مَن لا عِزَّ لَه ... یا مُعینَ مَن لا مُعینَ لَه یا اَنیسَ مَن لا اَنیسَ لَه ... یا اَمانَ مَن لا اَمانَ لَه ای اعتمادِ بیچارگان و ای نگهدارِ افتادگان! ای ذخیرهء بینوایان و ای نگهبان درماندگان ! ای پناهِ بی پناهان و ای افتخار آنکه افتخارش تنها به توست ! ای عزت بخش آنکه تنها از تو عزت می طلبد و ای یاور بی یاوران ! ای انیس بی مونسان و ای امان بخش بی پناهان ! تنها به درگاه تو پناه می آورم که رهایی از آتش جهنم در دستان با قدرت توست !!! پاسی از شب گذشته که میانِ جمعیتِ عزادارانِ امیرالمومنین ، قرآن بر سر گرفته و زمزمهء " بِکَ یا الله " شوری به پا میکنه گر چه امشب در عزای شاهِ مردان زیاد اشک ریختم ولی با این اتصالِ مجدد به درگاه خداوند ، حسِ خوبی دارم یه جور ، رهایی و خلاص شدن از گرفتاری های این دنیای فانی واقعاً وقتی میدونیم بی ارزش ترین چیز همین دنیای با ارزشه پس چرا برای داشتن و نگهداشتنِ سهم بیشتری از اون ، اینطور به هم دیگه ظلم میکنیم و بی توجه به عاقبتِ کار ، حق الناس رو به گردن می گیریم ؟ احسان ازم خواسته بود ده دقیقه بعد از تمام شدن مراسم از مسجد بیام بیرون تا خودش زودتر برسه و من معطل نشم و من که بعد از چند روز محرومیتِ شرعی از نماز و روزه حالا خودمو غرق در ظرفِ عسلِ قرب الهی میدیدم در آخرین لحظات ، به نیتِ سلامتی و طول عمر مامان ، خوشبختیِ دنیا و .... سر به راه شدنِ جهان تاج ، دو رکعت نماز حاجت خوندم و با مسجدی که نمیدونم تا پایان عمر باز هم لیاقتِ ایستادن رو به قبله در اون به من داده میشه یا خیر ، وداع کردم - احسان ! - جانِ دلِ احسان ! - تا کِی هستیم ؟ - دلت تنگ شده ؟ - اون که آره ولی میخوام ببینم اگه نیت ده روزه کردی ، از امروز روزه بگیریم دوباره دستِ راستش و تکیه گاهی که برای سرش درست کرد تا بهتر منو ببینه - چی از این بهتر ؟ تو چی میگی ؟ من نیت نکردم بخاطر همین پابه پای جنابعالی خودمو بدهکار کردم عزیزم ولی اگه دوست داری بیشتر اینجا بمونیم از همین الان نیت کن تا ده روز آینده هستیم - واقعاً ؟ - چرا که نه ؟ فقط میمونه شرکت که ..... - تو شریکی ، معاونی ، مشاوری چیزی نداری به جات بمونه ؟ - نه قربونت برم ... یه شرکت فَکَسَنی که دیگه این همه دَبدَبه و کَبکَبه نداره - واقعاً ؟ - چقدر امشب واقعاً واقعاً میکنی عسل ! تو فقط لب تر کن و نگران هیچ چیز نباش فکر میکنم بعد از چند سال کار کردن ، به خودم دو هفته مرخصی بدهکار باشم ! به کجای دنیا بر میخوره چند روز برای خودم و همسرم زندگی کنم عزیزم ؟ - پس ... پس حالا که موندگار شدیم ، من برم یه چیزی درست کنم که تا دو ساعت دیگه اذان میگن - پاشو بریم با هم یه چیزی درست کنیم ! و در نهایت یه چیزی که قرار بود دونفره درست بشه به یک کته با ماست ختم شد که با کمکِ یه تنِ ماهی به زور خوردیم غافل از اینکه تا غروب باید عطشِ ناشی از این غذا رو تحمل کنیم ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🍃🔗🍃 🔗 ♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• روزهای با احسان بودن سرشار از حسِ خوبِ خوشبختی بود لحظاتی که هم عطر خوشبختی در فضا پیچیده بود و هم طعمِ خوشبختی رو با تموم وجود احساس میکردم بدون شک جایی که من باشم و احسان باشه و خبری از حضور مادرش نباشه ، خودِ خودِ بهشته ! وقتی میدیدم تمام و کمال مالِ خودمه اینکه تموم توانشو به کار می بست تا دلم به این زندگی و حمایتِ خودش دلگرم بشه اینکه عشق و محبت از تک تک حرکاتش می ریخت و مهم تر از همه اینکه در برابر تماس های پیمان و مادرش و اصرار برای بازگشت به عمارت سرسختانه ایستاد تا این ده روز به بهترین لحظاتِ زندگیم تبدیل بشه و تا پایانِ عمر ، هر وقت کم آوردم و آزرده شدم با یاد آوریِ این روزها دوباره انرژی بگیرم برای ادامه دادنِ زندگی که هیچ چیزش قابل پیش بینی نبود ساعت هنوز سه بود و تا غروب پنج شیش ساعتی مونده بود احسان به شدت تشنه و کلافه بود من خودمو با جمع و جور کردن خونه و تدارک افطار سرگرم کرده بودم که با اصرار های شوهر جان مجبور شدم بعد از خوندنِ سهمِ امروزم از قرآن ، خودمو به خوابِ نیم روز دعوت کنم امروز درست دوازده روز از فاجعه ای که باعث شد من و احسان دوباره از بن بستِ بی اعتمادی برسیم به روزنهء امید و اعتماد ، میگذره بعد از خوردنِ سحری و خوندنِ نماز حرکت کردیم ، خیلی امیدوار نبودیم قبل از نماز ظهر به تهران برسیم ولی ترجیح دادیم با زبان روزه حرکت کنیم - چیزی یادت نرفته خانوم ؟ - نه عزیزم .... فقط کاش با گلنسا هم خداحافظی می کردیم - دیشب خدا حافظی کردی دیگه خانوم طلا - آره ... آدمای خوبی بودن دلم واسشون تنگ میشه - ایهیم سلیمان از اون کردای پهلوونه از همونا که مرام و مردونگیشون زبانزده - آخرش نفهمیدم اینجا چرا اینقدر کرد داره - منم خیلی اطلاعات ندارم ولی شنیدم یه زمانی کردهای کرمانشاه ایران و سلیمانیهء عراق مهاجرت کردن به این منطقه و الانم حضور پررنگ این قومِ با محبت و جوانمرد ، حاصلِ همون مهاجرت گستره هستش - جالبه ... نمیدونستم میگم راست راستی تک پسرشون رو به همین سادگی از دست دادن ؟ اینبار نگاهی لبریز از افسوس به من انداخت و گفت - به همین سادگی که تو میگی .... دو سالی طول کشیده دو سال مریض داری و اسیر بیمارستان بودن دو سال بین امید و ناامیدی دست و پا زدن دو سال خون دل خوردن ... خرج کردن و از دست دادن دارایی های مادی و در نهایت از دست دادن بزرگترین سرمایهء عمر و زندگیشون ! - خیلی دردناکه .... خیلی زیاد - قدر داشته هاتو بدون عزیزم پدر با آبرویی که هر چند کنارت نیست ولی اعتبار و حرمت و آبروش تا همیشه همراهته مادری که از جون و عمرش برات مایه میذاره خواهر دسته گلی که لااقل برای من یکی داشتنش آرزوی بزرگیه و .... شوهر همه چی تمومی که لنگه نداره ! - بله ..... سفر شیرینی که با تلخی و به اجبار آغاز شده بود در حالی به پایان رسید که هم من و هم احسان بارها و بارها به عشقی که نسبت به همدیگه داشتیم اعتراف کردیم و همینطور این دوری و نزدیکی باعث شد بیشتر قدر و قیمت این زندگی و همدیگه رو بدونیم تصور نداشتن و نبودنِ احسان دیوانه کننده بود فقط ای کاش میتونستم پاک کن بردارم و نقشی که اون شب با حماقت و دیوانگی روی جسم و روحم انداخته بود پاک کنم تا پروندهء شوهرم پاکِ پاکِ پاک بمونه غافل از بازیهایی که روزگار در پیش داشت و خوابهایی که برای زهر کردنِ این حال خوش برای ما دیده بود .! ♦️رمان قاب خاتم مختص مخاطبان کانال👇 |√• @naghsedel •√|‌ ❌کپي حرام❌ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• 🔗 🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗 🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗