کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_170 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بوی نم و بوی غم می آمد آروم آروم لای پلکها
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_171
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
- اینجایی ؟
شیشهء مربای نارنج که در دستم معطل مونده بود تا بازش کنم و با به دهان گذاشتن یک قاشق از این خوردنیِ خوش عطر ، کمی فقط کمی به میزون شدنِ فشارم کمک کنم ، با شنیدنِ این صدا از پشتِ سر ، از دستم افتاد روی زمین و با شکستنِ شیشه ، داغِش به دلم موند
ترسیدم
هم از صدای آرومِ احسان که در این سکوت ، زیادی بلند به نظر میرسید
هم با تجربهء جدیدی که از برخوردِ غیرِ منطقیش داشتم ، از تصوّرِ برخوردی که با این خرابکاری نشون خواهد داد ترس به دلم چنگ انداخت
نگاهم به سرامیک و شیشهء شکسته و مربای خوشمزه بود وقتی غریزه ای بنام ترس ، پاهامو به عقب نشینی دعوت کرد
اونقدر عقب رفتم که از پشت چسبیدم به کابینت ...
راه فراری نبود و ترسی عمیق قلبمو وادار کرده بود با شدتِ بیشتری بکوبه
از استرسِ زیاد زبونم خشک شده بود و بیشتر از اون گلویی که مثلِ برهوت میموند
به زور بزاقِ دهانم رو قورت می دادم ولی همچنان احساسِ خشکی با من بود
یه واکنشِ عصبی که دست خودم نبود
- چی شد دیبا !
چرا ترسیدی ؟
قدم به آشپزخونه گذاشت و من با تصورِ دردی که اینبار با رسیدنِ دستهاش به بدنم ، خواهم چشید ، دستم از لبهء کابینت رها شد و از ترس زیر پاهام خالی شد
- دیباااا !
اگه دستش روی سنگِ کابینت و پشتِ سرم نمی نشست حتماً ضربهء جبران ناپذیری به پشتِ گردنم وارد میشد
همون ضربه ای که با این کار دستِ احسان رو لِه کرد !
- چرا داری میلرزی ؟
دیبا چشماتو باز کن ببینم
دیبا !
جونی توی تنم نمونده بود ولی باز هم دست از تقلا کردن برای رهایی از حصارِ دستهاش که اینبار حسِ تلخ ناامنی رو به وجودم سرازیر میکرد ، بر نمیداشتم
- دیبا جان
دیبا منو نگاه کن
لعنتی بس کن دیگه
بیا ولت کردم
آروم بگیر
آروم عزیزم
تکیه زده به کابینت ، چشم بسته روی مردِ نامردم ، خودمو با دو دستِ آسیب دیده به آغوش کشیدم و زدم زیر گریه
دلم زیادی پُر بود ...
اونقدر پُر که حالا حالا ها باید این چشمها می باریدند تا خالی و آروم بشه
- دیبا !
خانوم .... عزیزم
ببین منو
فدای سرت
برم برات بخرم
اصلاً بذار ببینم سلیمان دیگه چی خریده
سلیمان دیگه کی بود ؟
انگار سوالمو از سکوتم خونده بود که خودش به حرف اومد
- اینجا ویلای چمخاله و سلیمان هم سرایدار اینجاست
البته به مادرت و مادرم گفتم رفتیم ترکیه برای ماهِ عسل ولی اومدیم اینجا تا کسی مزاحم خلوت تنهاییمون نشه
هر وقت حالت بهتر شد و خودت خواستی بر می گردیم
دستمو به کابینت گرفتم تا از روی زمین بلند شم و دوباره درد بود که در مچ دست و قفسهء سینم پیچید
- آاااخ
مُچم .... واااای
نفس کشیدن عجیب نفسگیر شده بود
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab