eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
349 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
621 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_170 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بوی نم و بوی غم می آمد آروم آروم لای پلکها
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - اینجایی ؟ شیشهء مربای نارنج که در دستم معطل مونده بود تا بازش کنم و با به دهان گذاشتن یک قاشق از این خوردنیِ خوش عطر ، کمی فقط کمی به میزون شدنِ فشارم کمک ‌کنم ، با شنیدنِ این صدا از پشتِ سر ، از دستم افتاد روی زمین و با شکستنِ شیشه ، داغِش به دلم موند ترسیدم هم از صدای آرومِ احسان که در این سکوت ، زیادی بلند به نظر میرسید هم با تجربهء جدیدی که از برخوردِ غیرِ منطقیش داشتم ، از تصوّرِ برخوردی که با این خرابکاری نشون خواهد داد ترس به دلم چنگ ‌انداخت نگاهم به سرامیک و شیشهء شکسته و مربای خوشمزه بود وقتی غریزه ای بنام ترس ، پاهامو به عقب نشینی دعوت کرد اونقدر عقب رفتم که از پشت چسبیدم به کابینت ... راه فراری نبود و ترسی عمیق قلبمو وادار کرده بود با شدتِ بیشتری بکوبه از استرسِ زیاد زبونم خشک شده بود و بیشتر از اون گلویی که مثلِ برهوت میموند به زور بزاقِ دهانم رو قورت می دادم ولی همچنان احساسِ خشکی با من بود یه واکنشِ عصبی که دست خودم نبود - چی شد دیبا ! چرا ترسیدی ؟ قدم به آشپزخونه گذاشت و من با تصورِ دردی که اینبار با رسیدنِ دستهاش به بدنم ، خواهم چشید ، دستم از لبهء کابینت رها شد و از ترس زیر پاهام خالی شد - دیباااا ! اگه دستش روی سنگِ کابینت و پشتِ سرم نمی نشست حتماً ضربهء جبران ناپذیری به پشتِ گردنم وارد میشد همون ضربه ای که با این کار دستِ احسان رو لِه کرد ! - چرا داری میلرزی ؟ دیبا چشماتو باز کن ببینم دیبا ! جونی توی تنم نمونده بود ولی باز هم دست از تقلا کردن برای رهایی از حصارِ دستهاش که اینبار حسِ تلخ ناامنی رو به وجودم سرازیر میکرد ، بر نمیداشتم - دیبا جان دیبا منو نگاه کن لعنتی بس کن دیگه بیا ولت کردم آروم بگیر آروم عزیزم تکیه زده به کابینت ، چشم بسته روی مردِ نامردم ، خودمو با دو دستِ آسیب دیده به آغوش کشیدم و زدم زیر گریه دلم زیادی پُر بود ... اونقدر پُر که حالا حالا ها باید این چشمها می باریدند تا خالی و آروم بشه - دیبا ! خانوم .... عزیزم ببین منو فدای سرت برم برات بخرم اصلاً بذار ببینم سلیمان دیگه چی خریده سلیمان دیگه کی بود ؟ انگار سوالمو از سکوتم خونده بود که خودش به حرف اومد - اینجا ویلای چمخاله و سلیمان هم سرایدار اینجاست البته به مادرت و مادرم گفتم رفتیم ترکیه برای ماهِ عسل ولی اومدیم اینجا تا کسی مزاحم خلوت تنهاییمون نشه هر وقت حالت بهتر شد و خودت خواستی بر می گردیم دستمو به کابینت گرفتم تا از روی زمین بلند شم و دوباره درد بود که در مچ دست و قفسهء سینم پیچید - آاااخ مُچم .... واااای نفس کشیدن عجیب نفسگیر شده بود 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab