eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
349 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
621 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_160 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خوبیِ روزهای گرم و طولانیِ تابستان به این بو
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• باغ ، تاریک به نظر میومد و بر خلافِ چراغهای کوچه و بالای درِ عمارت که روشن و پُر نور بود ، احساس کردم خونه تاریکه کلید نداشتم زنگ زدم و در بعد از چند ثانیه بی پرسشی باز شد ! هنوز با تاریکیِ رُعب آورِ باغ که باعث میشد سایهء عمارت به شکلِ هولناکی روی دیوارها خودنمایی کنه کنار نیومده بودم آروم و پاورچین در حالی که دائم سَرَم به دو سمت حرکت میکرد تا از نبودنِ ارواح و اَجِنه مطمئن بشم به سمتِ ساختمانِ عمارت رفتم ای بابا ! چرا امشب این جا تاریکه ... ظُلَمات بود درِ ورودی رو باز کردم و بلافاصله بعد از قدم گذاشتن به پذیرایی کلیدِ برق را زدم و نور مهمانِ عمارت شد آخیش ! راحت شدم ... راستی راستی داشتم قبضِ روح میشدم خدا پدر و مادرِ اونی که برق و لامپو اختراع کرد با هم بیامرزه سکوت ِ عجیبی حکمفرما بود نکنه .... نکنه برای جهان تاج اتفاقی افتاده باشه ؟! اگر چه خیلی وقت بود از شدّتِ دلخوری و نارضایتی پیشِ خودم بی پسوندِ خانم و فقط به اسمِ کوچیک صداش میزدم ولی خدا خودش شاهد بود ، سَرِ سوزنی دلم راضی به ناراحتی و یا آسیب دیدنش نبود با عجله پله ها رو دو تا یکی کردم و نفس نفس زنان خودمو به اتاقش رسوندم بدون در زدن و با شتاب وارد شدم ولی دیدنِ تاریکیِ اتاق و پُر از خالی بودنش ، تازه به من فهموند اصلاً خونه نیست ! نکنه حالش بد شده و احسان اونو برده بیمارستان ؟ قبل از اتاقِ خودمون به سمتِ گوشی تلفنِ خونه رفتم تا اول با احسان تماس بگیرم کلید های تلفن رو به سرعت فشار دادم و در انتظار شنیدنِ صدای بوقِ آزاد سکوت کردم یک مرتبه با بلند شدنِ صدا از داخلِ اتاقِ خودمون شوکه شدم خدای من ! احسان خونه بود ؟ پس چرا صداش در نمیومد ؟ گوشی رو گذاشتم سرجاش و به سمت اتاق دویدم شرایطِ مساعدی نداشتم نه روحم آرامش داشت و نه جسمم استرس در وجودم بیداد می کرد و گرچه روزه نبودم ولی کمر درد و گرسنگی حالا که یکساعتی هم از زمانِ افطار گذشته بود حسابی انژیمو تحلیل برده بود و فقط دلم میخواست همین جا روی زمین ولو بشم و از درد بزنم زیرِ گریه دستگیره کشیده و در باز شد باز شدنِ در همانا و خارج شدنِ دودِ غلیظی که تنفس رو برام سخت می کرد وحسابی غافلگیرم کرده بود همانا ! در تاریک روشنِ اتاق سایهء مردی خودنمایی میکرد که ایستاده پشتِ پنجرهء بستهء اتاق در گرمای کلافه کنندهء خونه ای که حتی کولرش روشن نشده بود ، سیگار دود میکرد و من با حیرت برای اولین بار به درخششِ فتیلهء سیگاری نگاه می کردم که کم کم به آخر می رسید و در ذهنم این سوال تکرار میشد که " این دودِ غلیظ و خفه کننده نتیجهء چند نخ سیگار دود کردنه ؟ " - بالاخره آهوی گریز پا از راه رسید ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab