کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_160 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خوبیِ روزهای گرم و طولانیِ تابستان به این بو
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_161
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
باغ ، تاریک به نظر میومد و بر خلافِ چراغهای کوچه و بالای درِ عمارت که روشن و پُر نور بود ، احساس کردم خونه تاریکه
کلید نداشتم
زنگ زدم و در بعد از چند ثانیه بی پرسشی باز شد !
هنوز با تاریکیِ رُعب آورِ باغ که باعث میشد سایهء عمارت به شکلِ هولناکی روی دیوارها خودنمایی کنه کنار نیومده بودم
آروم و پاورچین در حالی که دائم سَرَم به دو سمت حرکت میکرد تا از نبودنِ ارواح و اَجِنه مطمئن بشم به سمتِ ساختمانِ عمارت رفتم
ای بابا !
چرا امشب این جا تاریکه ...
ظُلَمات بود
درِ ورودی رو باز کردم و بلافاصله بعد از قدم گذاشتن به پذیرایی کلیدِ برق را زدم و نور مهمانِ عمارت شد
آخیش !
راحت شدم ...
راستی راستی داشتم قبضِ روح میشدم
خدا پدر و مادرِ اونی که برق و لامپو اختراع کرد با هم بیامرزه
سکوت ِ عجیبی حکمفرما بود
نکنه ....
نکنه برای جهان تاج اتفاقی افتاده باشه ؟!
اگر چه خیلی وقت بود از شدّتِ دلخوری و نارضایتی پیشِ خودم بی پسوندِ خانم و فقط به اسمِ کوچیک صداش میزدم ولی خدا خودش شاهد بود ، سَرِ سوزنی دلم راضی به ناراحتی و یا آسیب دیدنش نبود
با عجله پله ها رو دو تا یکی کردم و نفس نفس زنان خودمو به اتاقش رسوندم
بدون در زدن و با شتاب وارد شدم ولی دیدنِ تاریکیِ اتاق و پُر از خالی بودنش ، تازه به من فهموند اصلاً خونه نیست !
نکنه حالش بد شده و احسان اونو برده بیمارستان ؟
قبل از اتاقِ خودمون به سمتِ گوشی تلفنِ خونه رفتم تا اول با احسان تماس بگیرم
کلید های تلفن رو به سرعت فشار دادم و در انتظار شنیدنِ صدای بوقِ آزاد سکوت کردم
یک مرتبه با بلند شدنِ صدا از داخلِ اتاقِ خودمون شوکه شدم
خدای من !
احسان خونه بود ؟
پس چرا صداش در نمیومد ؟
گوشی رو گذاشتم سرجاش و به سمت اتاق دویدم
شرایطِ مساعدی نداشتم
نه روحم آرامش داشت و نه جسمم
استرس در وجودم بیداد می کرد و گرچه روزه نبودم ولی کمر درد و گرسنگی حالا که یکساعتی هم از زمانِ افطار گذشته بود حسابی انژیمو تحلیل برده بود و فقط دلم میخواست همین جا روی زمین ولو بشم و از درد بزنم زیرِ گریه
دستگیره کشیده و در باز شد
باز شدنِ در همانا و خارج شدنِ دودِ غلیظی که تنفس رو برام سخت می کرد وحسابی غافلگیرم کرده بود همانا !
در تاریک روشنِ اتاق سایهء مردی خودنمایی میکرد که ایستاده پشتِ پنجرهء بستهء اتاق در گرمای کلافه کنندهء خونه ای که حتی کولرش روشن نشده بود ، سیگار دود میکرد و من با حیرت برای اولین بار به درخششِ فتیلهء سیگاری نگاه می کردم که کم کم به آخر می رسید و در ذهنم این سوال تکرار میشد که
" این دودِ غلیظ و خفه کننده نتیجهء چند نخ سیگار دود کردنه ؟ "
- بالاخره آهوی گریز پا از راه رسید !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab