eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
367 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
892 ویدیو
182 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_158 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود یک ساعتی از
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دیبا ساعت از یک ظهر گذشته و من بعد از بی پاسخ موندن پنج تماسی که با احسان گرفته بودم ، عصبی و کلافه طول و عرض اتاقو طی می کردم نمیدونم تاثیر تغییرات هورمونی بدنم بود یا بی توجهی احسان که احساس می کردم از دیشب و بعد از حرفهای مادرش نصیبم شده بعد از کلی بالا و پایین کردن در نهایت ساعت دو شد و من تصمیم گرفتم تنهایی برم پیش مامان و دنیا .... فوقش تا غروب برمی گشتم و افطار هم در کنار احسان بودم دیگه جهان تاج داخل اتاقش بود و من نمی فهمیدم این آدم توی اون اتاق دلگیر نمیپوسه بس که تنهایی و سکوت رو به خودش تحمیل میکنه ؟ - پروان .... - جانم ؟ مشغول شستن ظرفهای ناهار بود و من که دیگه تحمل این خونه و سکوت و سکونش رو نداشتم بهش گفتم چه برنامه ای دارم - ببین چند بار زنگ زدم به احسان ولی در دسترس نبود ... من یه سر میرم پیش مامان و دنیا تا غروب هم بر میگردم ... یه زحمت میکشی یه چیز ساده واسه افطار بزاری که تا بیام ممکنه نرسم چیزی درست کنم - باشه ولی ناراحت نشه ؟ - خب تا بیاد هستی دیگه .. بهش بگو ، البته خودم بهش پیامک هم میدم - باشه فدات شم برو ... مراقب خودت باش - باشه عزیزم ... بازم ببخش که زحمت خودمو انداختم رو دوشت - نه بابا .... این چه حرفیه ؟ برو خوش باش - پس فعلاً - به سلامت رفتم و ندیدم گوشه ای از این خانه موشی حساب کارهایم را به دست جهان تاج میدهد تا با همان نفرتی که از من داشت تیشه برداشته و به جان ریشه های اعتماد بین من و احسان بیفتد ! خیابونا مثل همیشه شلوغ بود و ترافیک رفیق و همدم لحظه به لحظهء مردم این شهر ! بالاخره یک ساعت بعد رسیدم به خونه ای که با حضور مامان بوی بهشت می داد ... کاش زودتر از اینها سر زده بهشون سر میزدم تا ببینم چیزی رو که از من مخفی میکردن دستم روی زنگ بود که در با شتاب باز شد و دنیا که برای خارج شدن از خونه عجله داشت پرت شد توی بغلم اونم چی ؟ با چشمهای اشکی ! - آب... آبجی ! - چی شده دنیا ؟ چرا گریه میکنی ؟ - مامان ... مامان به سرعت وارد حیاط شدم و سراسیمه خودمو پرت کردم داخل پذیرایی مامان در حالی که صورتش از فشار سرخ شده بود و دستشو روی قلبش گذاشته بود ، با چشمهای بسته صورتشو جمع میکرد انگار حتی فرصت نکرده بود روی زمین دراز بکشه ... جوری در خودش مچاله شده بود که دلم با دیدنش فرو ریخت ... این چینی بند زده توان تحمل فشار روحی رو نداشت و من نمیدونم چی باعث شده بود تا بعد از مدتها دوباره به این روز بیفته - چی شده قربونت برم ؟ دراز بکش مامانم ریزش اشکهام دست خودم نبود ... تحمل هرچیزی برام راحت تر از دیدن این حال و روز مادرم بود - چکار کردی با خودت ؟ دنیا ! یه مشت قند بریز تو آب بیار ببینم خواهر ترسیده ام به سرعت به سمت آشپزخونه رفت و مامان که انگار با شنیدن صدام انرژی دوباره ای به دست آورده بود چشماشو باز کرد و سعی کرد حالشو بهتر از اونچه بود نشون بده - تو کی اومدی ؟ من خوبم نترس - الهی همیشه خوب باشی فدات شم ... ولی چی شد یهو اینجوری شدی ؟ ... اصلاً نمیخواد چیز ی بگی ... بریم ... بریم بیمارستان ؟ - نه مادر ... خوبم .. الان خیلی بهترم آب قند رو از دستای کوچیک و لرزون دنیا گرفتم و بوسه ای روی سرش نشوندم ... خیلی ترسیده بود و مشخص بود برای کمک گرفتن از همسایه ها اونجور سراسیمه از خونه پریده بود بیرون - نترس آبجی گلم ... مامان خوبه .... وقتی تو اینقدر هواشو داری خوب میشه بی صدا و آرام کنار مامان نشست و دستشو به دست گرفت .... دنیا از من هم تنها تر بود ... - این وقت ظهر چرا اومدی ؟ پس احسان کو ؟ - سر کار بود .... دلم خلی هواتونو کرده بود گفتم بیام یه سر بزنم و تا افطار برگردم - وا ... یعنی چی این حرف دختر خوب ... پاشو یه چیزی بار بزار دور هم باشیم ... احسانم خودم زنگ میزنم تا بیاد کاش مامان به حرفم توجهی نمیکرد و با او تماس میگرفت - نه مامان ... در دسترس نیست .... مهم دیدن شما بود دیگه ... غذا که همه جا هست دوساعتی که در این خانهء پر مهر بودم با شیرین زبانی های دنیا و محبتهای بی دریغ مامان چنان با شتاب گذشت که به کل از یاد بردم قرار بود با احسان تماس بگیرم ... جالب اینجا بود که او هم هیچ تماسی با من نگرفته بود ... دلخور بودم که چرا بعد از دیدن تماسهای من جواب نداده ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab