بسم رب العشاق راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم بعد بردیمش خونشون پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم با ماشین داداش رفتم پیشش سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن پاکن یقینا مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟ -یسنا من نمیفهمم حرفهاتو یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم زن خوبی نبودم اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه -اوهوم یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟ یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم -ازدواج چی ؟ یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم پس یسنا جان گوش کن وخوب به حرفهام گوش بده یسنا:چشم -آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم یسنا:ها 😳😳😳 -چشمات اونجوری نکن بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه 😉☺️😜 یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم 😔😔 -باشه فعلا عزیزم &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& روای یسنا از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا خدایا این چه قسمتیه که من دارم چرا باید محمدی که دوسش دارم بره حالا مرتضی بیاد سرراهم رفتم سر مزار شهید علمدار داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم کمکم کن شهدا خودتون کمکم کنید غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامهـ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است رمان های زیبای مذهبی بسم رب العشاق امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم امروز میخوام جواب خواستگاری بدم رفتار فاطمه خیلی جالب بود وقتی پیام دادم گفتم فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟ فاطمه :با داداش بیام ؟ -هرجور دوست داری ؟ فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه جلوی آینه قدی اتاقم یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟ -آره مادر مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم دعاکنم مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم -مادر من رفتم یاعلی مادر:یاعلی یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا وقتی رسیدم دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن با دیدن من از ماشین پیدا شدن مرتضی سربه زیر سلام داد منم سر به زیر گفتم سلام فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم ‌-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم فاطمه:باشه عزیزم با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم آقامرتضی من جوابم مثبته اما آقامرتضی: اما چی 😔😔😔😳😳 -زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟ اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم اگهـ نه میریم کربلا -نه نیاز به عروسی نیست مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون نام نویسنده :بانو.....ش ادامهـ دارد رمان های زیبای مذهبی شهدایی👆 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚