💗💗 کارامو رسیدم ،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت کردیم وقتی که وارد غار شدم ،یه غم بزرگی اومد به سراغم رفتیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم سجده رفتیم و شروع کردم به گریه کردن،یه لحظه انگار وقایع عاشورا اومد جلو چشمم نفسم بند اومد مرتضی اومد سمتم: هانیه، هانیه چی شده مرتضی ،منو از غار بیرون برد بیچاره از ترس رنگ به صورت نداشت مرتضی: بهتری ،خانومم ؟ ( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، کم کم نفسم برگشت ) مرتضی: تو که منو کشتی دختر ،چی شد یه هو - نمیدونم یه دفعه نفسم بند اومد مرتضی: پاشو یه سر بریم بیمارستان ،شاید بازم حالت بد شه - نه خوبم ،بشین کارت دارم مرتضی: جانه دلم بگو - ( یه لبخندی بهش زدم ) : اقا مرتضی، مهریه امو میخوام ( صدای خنده اش بلند شد) مرتضی: چشم ،بریم تو راه براتون میگیرم -بی ادبی نباشه هااا ،مهریه ام دوتا بود ( یه کم فکر کرد ) : اونم به چشم، وقتی برگشتم باهم میریم - نه دیگه ،اول اینکه مهریه عند المطالبه است.. دومم حق الناسی هست به گردنت قبل رفتن باید دینت و ادا کنی... مرتضی: وایی از دست تو هانیه نمیشه حالا حلال کنی وقتی برگشتم ادا کنم؟ - نوچ مرتضی: آخه خانومم ، من تا ۱۸-۱۹ روز دیگه باید برم ،یه عالم کار رو سرم ریخته ،دیگه وقت نمیشه دورت بگردم ( از جام بلند شدم ) - من مهریه امو میخوام حالا خود دانی از کوه یواش یواش رفتم پایین رسیدم نزدیک ماشین چند دقیقه بعد مرتضی اومد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه توی راه مرتضی هی نگام میکرد و میخندید...