💗
#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_یکم
نفسم از خبری که شنیده بودم،بند آمده بود. آهسته گفتم:
- آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدی در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟
حسین فوری گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است. غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته!
پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟
- لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردی.
- حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوری باهاشون آشنا شدی؟
حسین خندید و گفت:همه چی همینطوری پیش اومد.برای بستری کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم. دستت بدجوری شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت. بیهوش بودی و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاری ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد. مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام!
بعد زد زیر خنده، فوری گفتم:خوب هستی. خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودی شاید می مردم.
بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟
- این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست. حالا که اینطوری باهات آشنا شدن خیلی خوب شد. بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم. باید اول سهیل سروسامون بگیره...برای تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدی!
حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادی؟
خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم.
وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم. از جهاتی بد نشده بود. حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاری است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم. صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم. در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند. پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت. تمام مدت مثل طلبکارها گوشه ای ایستاد و حرفی نزد. اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود. می دانستم که برای گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند. برای همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد. پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود. مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم. بنابراین رضایت نداد.
دانشگاه تق و لق بود و به روزهای عید نزدیک می شدیم. اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزی بود.بوی عید در فضا پخش می شد. درختان لخت و شاخه های بی قواره کم کم به سبزی می زدند. مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند. بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترک شان بروند. سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد. وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود. تقریبا دو هفته در بیمارستان بستری بودم. مهره های کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت. حسین هم ترم آخرش بود و برای پروژه اش مشغول جمع آوری مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁