📚 جمعه بود و آفتاب، تازه نور طلاییش رو همه جا پخش کرده بود سیامک و جواد که با هم توی یه محله و یه مدرسه بودن، همون اول صبح سر و کلّشون پیدا شد و با بچه های دیگه ی محله، شروع کردن به بازی بعد مدتی که سیامک و جواد از بازی کردن خسته شده بودن، جدول های کنار کوچه رو برای استراحت انتخاب کرده، باهم می گفتن و می خندیدن که یه دفعه مشتی غلام، پیرمرد بقّال سرمحله، از سر کوچه پیداش شد. تا به بچه ها رسید، جواد زود از سرِ جاش بلند شد و سلام کرد. مشتی غلام هم بعد از جواب سلام، یه احوالپرسی گرمی با جواد کرد و آخرش هم گفت: إن شاءاللَّه خدا عاقبتت رو ختم به خیر کنه. جواد با خوشحالی از این احوالپرسی گفت: سیامک! این مشتی غلام خیلی با حاله، هر وقت می رَم مغازش، کلی با من میگه و می خنده، خیلی دوسش دارم. سیامک گفت: اتفاقاً من رو که اصلاً تحویل نمی گیره، نمی دونم چه هیزمِ تری بهش فروختم. جواد: وقتی تو به مشتی غلام که پیر شده و احترامش واجبه، سلام نمی کنی، چطور انتظار داری تحویلت بگیره؟ سیامک: نه بابا! اون اصلاً به این چیزا کار نداره، با من یکی لج افتاده. جواد: اشتباه می کنی پسر، می گی نه، بیا امتحان کنیم. سیامک: چه جوری؟ جواد: مگه تو برای خرید به مغازش نمی ری؟ سیامک: خیلی کم جواد: خوب امروز که می خواهی خرید کنی، به مغازش برو و وقتی رسیدی داخل مغازه، سلام کن سیامک: اون خیلی مغروره و من از آدم های مغرور خوشم نمی یاد جواد: تو از کجا می گی اُون مغروره، بدون که اشتباه می کنی 📚 مهربان تر از مادر 🖋حسن محمودی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📚کتابدانه مسیر موفقیت https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d