ا❁﷽❁ا 📖رسیده بودند جلوی پنجره فولاد و میخائیل به‌سمت آن می‌رفت، ادامه داد:«و دیگه اینکه من عاشق این شهرم...عاشق مسیح این شهر. جیران هم کنار او ایستاد. روبنده‌اش را بالا داد، مانند او انگشتانش را میان حلقه‌ها پیچاند و صدای میخائیل را شنید. -عاشق زنان این شهر...مادرم یه زن ایرانی بود. با همون چشم‌هایی که یک جفت از اون تو صورت تو هم هست... دورترین خاطره‌م مال چهارپنج سالگیه. زمانی که مادر روزها تو یه نانوایی کار می‌کرد و شب‌ها رو هم همون‌جا می‌خوابیدیم. از همون موقع با خاطراتش من رو عاشق ایران کرد. اون همیشه از مسیح ایران می‌گفت که گنبد و بارگاهی داره دیدنی. -مسیح؟ -بله مسیح. -چرا؟ -مگه امام تو کور رو شفا نمی‌ده؟ مگه ضامن آهوی مادر نیست؟ مسیح من هم مرده رو زنده می‌کنه. مسیح حال من رو خوب می‌کنه. همون‌طور که امام تو حالت رو خوب می‌کنه. 📘 🖋 👨‍👩‍👧‍👦مخاطب: 🛒http://ketabejamkaran.ir/75675 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran