ا❁﷽❁ا
#داستانک_مهدوی
📜بین هوا و زمین، معلق مانده بودند. روبهرو رودخانه وحشی و پشت سر ساواکیها.
با زن وبچه بودن، کار را مشکلتر کرده بود.
با ناامیدی گفت: «آقا! این زن و بچه امشب توی این بیابان غریب نمانند، آقا! اگر من مقصرم، اینها تقصیری ندارند.»
در یک چشم به همزدن، اسبسواری از راه رسید. «اینجا چه میکنید؟»
زبانِ بندآمدهاش باز شد: «میخواهیم از آب عبور کنیم.»
اسبسوار بچه را بلند کرد و به سینه خودش گرفت. مرد پشت سر او، همسرش پشت سرش.
با اسب زدند به آب؛ اسب توی آب شنا میکرد. راه نمیرفت.
به خشکی که رسیدند، از فرط خوشحالی، همان جا سجده شکر به جا آورد.
یادش آمد باید از آن اسبسوار هم تشکر کند.
سر از سجده که برداشت، اثری از او ندید. لباسهایشان هم خشک خشک بود.
دوباره ناخودآ گاه به سجده شکر افتاد.
♻️برگرفته از:
📘سربندهای_یامهدی
🛒
https://ketabejamkaran.ir/101544
📗📗📗📗📗
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran