ا❁﷽❁ا 📜وبا که شایع شد، وضع بیمارستان از جاهای دیگر بدتر بود. شده بود قتلگاه! هر کس می‌رفت تو، سالم هم که بود، زنده بیرون نمی‌آمد. او را هم بردند. آماده مردن شده بود دیگر. مردی آمد دستش را گرفت: «برویم بیرون» خنده‌اش گرفت: «اگر می‌شد که تا حالا رفته بودم! نگهبان‌های دم در را نمی‌بینی؟» دستش را کشید. از جلوی نگهبان‌ها رد شدند. کسی جلوشان را نگرفت. اصلا ندیدندشان انگار. پرسید: «شما کی هستید؟» شنید: «به شَهرت که رسیدی، سومین نفری که با تو دست داد مرا می‌شناسد.» پشت دروازه شهر، دو نفر با او دست دادند. دل توی دلش نبود. لحظه‌شماری می‌کرد تا نفر سوم بیاید. نگهبان جلو آمد. دستش را گرفت. توی گوشش گفت: «می‌دانی چه کسی را دیدی؟ امام زمانت را» ♻️برگرفته از: 📙 عبقری الحسان 🛒 http://ketabejamkaran.ir/756 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran