ا❁﷽❁ا 📜امیدی به درمانش نداشتند. از جایش نمی‌توانست تکان بخورد. کارهایش را پسرهایش می‌کردند. با این همه باز هم از دستشان دل خوشی نداشت. شیعه بودند آخر. می‌گفت: «تا امامتان را نبینم و شفایم ندهد،‌نه تاییدتان می‌کنم و نه به مذهبتان ایمان می‌آورم.» نیمه شبی بود که فریادش همه را جمع کرده بود. فریاد زده بود: بیایید امامتان را دریابید که همین لحظه از پیش من رفت. گفت که امام به او گفته من صاحب پسران توام. آمده‌ام شفایت دهم. شفا گرفته بود و مدت‌های مدید زندگی کرد. ♻️برگرفته از: 📙 نجم ثاقب 🛒https://ketabejamkaran.ir/2999 📗📗📗📗📗 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran