📝بخش آخر خاطره نصف و نیمه واقعی!! (قسمت سوم) آقا علیکم السلام. دیروز یادم رفت در مورد یه کلاس 📌خاص بهتون بگم! ریزبرنامه همایش رو که نگاه کردم، اولش یه چیز جلب توجه می‌کرد؛ کارگاه آموزشی مدیریت بلوغ👁... اولش خواستم به دست اندرکاران پیشنهاد بدم که من رو مدرس کارگاه کنن😚... خلاصه رفتم سر کلاس. دیدم یه نفر که بهش فاضلاب یا نمی دونم آب می گفتن می خواد صحبت کنه. یه مهندس 👕دراز عینکی 👓که وقتی سرپا می ایستاد بیشتر یاد برج پیزا می افتادم😆. هنوز شروع نکرده چند تا تیکه انحرافی انداختم؛ دیدم نه بابا طرف خودش اهل فنِّ😱...در کل خوب موضوع رو پیش می برد و من که خودم تو این زمینه صاحب نظر 🤓بودم چیزهای خوبی یاد گرفتم. این دست اندرکاران همایش اگه صدای منو دارن، لینک پی وی این آقا مهندس رو بدن، چندتا سوال به روز بلوغی واسه بر و بچ پیش اومده... خب، بریم سر اصل کاری! یه شب که خاموشی🌚 شد، طبق معمول نمی تونستم بخوابم. تا دیروقت بیدار بودم. به زور واسه نماز صبح اونم ساعت 4:30 بیدار شدم. بعدش تازه خوابم برده بود که ریختن خوابگاه و بیدار کردن واسه حلقات (همون بحث گروهی). داشت گریه م 😫می گرفت اما چاره نبود که... دست و صورتم رو شستم و خواب آلود رفتم سر حلقه. تا رسیدم به محل، یه‌هو دیدم یه آخوند با صورت کشیده و ریش بلند و پوست جوگندمی؛ تمام قد جلوی من بلند شد رو پاهاش!! شوکّه شدم و متعجب😳...آخه اصلا با حرفای بابام در مورد آخوندها جور در نمی اومد. اسمش حاج آقا بود. خلاصه حلقه شروع شد و داشتیم در مورد اینکه چرا خلق شدیم و چرا این دنیا اومدیم و باید چکار کنیم، صحبت می شد. هر کی یه حرفی می زد تا اینکه حاجی جاجان ازم پرسید، پوریا نظری نداری؟ چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین. حلقه که تموم شد حاجی بهم گفت حالش رو داری یه کم با هم دور بزنیم؟ رفتیم تو محوطه زیبای همایش🌳. کمی با هم دور دور کردیم و از همه جا و همه کس سر صحبت باز شد. زبونم باز شد و شروع کردم باهاش درد و دل کردن...هرچی بیشتر باهاش صحبت میکردم بیشتر سبکتر میشدم مثل اینکه چندین ساله که میشناسمش؛ یهو مثل اینکه محبتش افتاد تو دلم...کلی حرف زدیم و از بی قراری های دلم بهش گفتم. سرتون رو درد نیارم...آخرش گفت همه مثل توایم پوریا؛ دلمون بی قراره 💓باید برسی به اونی که واقعا دوستش داری!!؟؟💖...اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئنَّ القُلوب. زیاد سر در نمی آوردم چی میگفت اما آروم شدم. خلاصه اون چند روز که تموم شد، بار و بَندیل رو بستیم که بریم. جلوی خروجی، مسئولین همایش ایستاده بودن واسه خداحافظی، داشتن حلالیّت می گرفتن!!😳 اون لحظه دوباره خیلی حالم گرفته شد..کاش چند روز دیگه ادامه داشت. امسال هم منتظرم تابستون 99 برسه و بتونم بازم برم.انشاالله که حاجی جاجان امسال هم باشه...