روضه خوان داشت روضهی علی اصغر میخواند، داشت از ادبِ رباب میگفت من میان آدمها بودم خیره به چایخانه توی فکرم بود که فردا حتما پسرک را خودم برگردانم از کلاس، بوی ذغال و اسپند توی مغزم رژه میرفت داشتم به قرص تیروئیدم که فراموش کردم بخورم، به خواب هادی که به هم ریخته، به قسط دوم کلاس شنای رضا فکر میکردم، روضه خوان رسیده بود به تیر و گلوی نازک خودم را به زور کشاندم به خیابان و روضه و تیر شعبه بغض کردم اما گریه نه!
گرما کلافه ام کرده بود دفترچهی نقاشی پسرها را برداشتم و خودم را باد زدم گوشیام را درآوردم از چایخانه عکس بگیرم گفتم لابد به دردِ نگار خانه میخورد!
دنبال قاب مناسب بودم، روضه خوان گفت: آخ ...
یکباره مردی پشت به چایخانه ایستاد مقابل لنز دوربینم دستهاش را گذاشت روی صورتش مثل جوان مرده ها بلند بلند گریه کرد!
از پشت گوشی ام نگاهش کردم بغضم شکست از خودم خجالت کشیدم از غمی که توانست این مرد را به هق هق بیاندازد خجالت کشیدم از رباب از علی اصغر از چایخانه از بوی روضه... از اینهمه دور بودنم از اینهمه دلمشغولی هایم که نمیگذاشت به حسین علیه السلام فکر کنم خجالت کشیدم از نوعِ عزاداری ام، از افکارم حتی از بودنم آنجا خجالت کشیدم.
مرد خوب که گریه هایش را کرد صورتش را پاک کرد و رفت توی چایخانه انگار که جانِ دوباره گرفته بود آرام شده بود من اما تازه بی قرار شدم!