هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
آدما.. بعد از اینکه قصه‌شون با یکی تموم میشه کجا میرن؟ آدما از قصه‌ها فرار میکنن یا محکومن به رفتن و منو تو... خودت انتخاب کردی که بری یا محکوم به رفتن بودی؟ نگاهم میکند:) چشمای تیره رنگش آخ چشاش منو غرق میکند داخل سیاه‌چاله چشمش آخر چشمش هم فلسفه‌ها داشت اولش سیاه‌چاله بود بیشتر که نگاهش کردم دیدم قهوه دارد چشمانش:) خنده‌اش در سیاه‌چاله، ماه بود و در قهوه، عسل پلک میزنم و می‌گویم : داستان رو تو برایم بگو دوستش داشتی؟ چیشد آنجا که رفتی؟ بعدش چه بلایی سر منو و تو آمد؟ دوست عادی می‌شویم؟ یا از قصه‌ی هم می‌رویم؟ در خیالاتمان چطور؟ در باران باز هم قدم میزنیم؟ هنوز دستت دور گردنمه آهای منو بکش دیگر چقدر قصه بگویم که شاید توی صفحه‌ی بعدی تو باشی:) چقد توی قصه‌هایم التما‌ست کنم من تو را می‌خوانم و تو دیگری را. دیگری گفت :خوشا به غیرتت دیگری را بوسید‌ در قصه‌هایش در قصه‌هایت دیگر دستش گلی نده آخر دیگر او نامحرم است برای تو در قصه‌هایش محرم دیگریست در صفحه‌ی آخر مینویسم: لحظه‌ای مکث میکنم چه میخواهم بنویسم در این صفحه بگویم رفت؟ بگویم ازآن دیگری شد؟ صفحه را سفید رها میکنم به تمام قصه نگاه میکنم همه‌ی جزئیات تداعی داشت با خاطرات دنیای واقعی: به کلماتی که در صفحه‌های مختلف خط کشیده بود نگاه میکنم آیدای شاملو، آغوش، چشم‌هایش‌مشکی‌نیست‌ قهوه‌ای‌تیره‌است، وای‌خدایا‌صدای‌خنده‌اش، خدای‌من‌احساسات‌سبزش، سلیقه‌ی‌موسیقی‌اش، حامد‌عسکری، بام‌تهران، منم‌ دوست‌دارم‌،‌معشوق‌من‌میشوی؟ تک تک این کلمات را دید و لبخند زد کتاب را بست... حالا آدم‌ها بعد از این همه داستان کجا می‌روند؟ در قصه‌ی دیگری؟ یا برای همیشه محو می‌شوند؟ نویسنده؟ پرنیا طهماسبی