کتابشهر ایران !شعبهاردکان¡
#گزیده_ای_از_کتاب
📚 اشکم در آمده بود، از یه طرف اون زن بود ک داشت بهم التماس میکرد که نکشمش و پسرش زار زار گریه میکرد و از یه طرف سردی دهنهی اسلحه روی سرم! میدونستم دیر یا زود دستش میره روی ماشه و شلیک میکنه! بهش گفتم: من....
@patogh_ketab_ardakan