─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐
#رمان_آنلاین
🌀
#قصه_دلبری
◀️ قسمت:
#بیستوچهارم
روزهایی که نبود میشمردم، همه میدانستند دقیقا حساب روزها و ساعتهای نبودش را دارم.
یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید: چند روزه رفته؟
ایشان گفتند: بیست و پنج روز .
گفتم: یه روز کم گفتین!
گفتند: چطور مگه؟
گفتم: ماه قبل ۳۱روزه بود.
اطرافیانم تعجب میکردند که: تو چطور میفهمی محمدحسین پشت دره؟
میگفتم: از در آسانسور!
در آن را ول میکرد.
عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم بهم خوردنش.
یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد.
رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن.
هزینه همهجا تقریبا در یک سطح بود.
راستش قبل از ازدواج میگفتم: با آدم کور و شل ازدواج میکنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمیدم!
دوستانم میگفتند: اگه بعدها کچل شد چی؟
میگفتم: اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی، متوجه میشی!
با دلی که از من برد، کم موییاش را ندیدم.
سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران میافتم.
باورم نمیشد؛
میخندیدم که این را بلوف زده، مگر میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟
جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت.
هزینه مو کاشتن، شش میلیون تومان میشد.
بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرتهایش را هم خرید، شد هفت میلیون تومان.
گفتم: از کجا میخوای این همه پول رو بیاری؟
گفت: به مامانم میگم. پول رو که گرفتم یا مو میکارم یا به یه زخمی میزنم!
میگفت: میرم مو میکارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی!
گفتم: توپ رو بنداز توی زمین من، ولی به شرط حقالسکوت!
گفتم: باید من رو توی ثواب جبهههایی که داری میری، شریک کنی؛
سوریه، کاظمین و بیابانهایی که میرفتی برای آموزش!
خندید که: همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همش مال توئه!
وسط مأموریتهایش بود که مو کاشت. دکتر میگفت: تازه سر سال تراکمش مشخص میشه و رشد خودش رو نشون میده!
میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد، سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود.
وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد، ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
میگفت: بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!
مادرم حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد.
غذاهای سفارشی و مقوی برایش میپخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم.
اگر میگفت: نمیتونم بخورم.
مادرم از کوره در میرفت که: یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!
همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کلهپاچه خبر داشتند، مادرم که جای خود.
تا دوباره نوبت ماموریتش برسد، چند دفعه کلهپاچه برایش بار میگذاشت.
پدرم میخندید که: کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم!
پدرم بهش میگفت: شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزایی که نیستی!
خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمون گیر میده.
اگه من یا مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشه قباش برمیخوره، ما رو کلافه میکنه.
ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی، جواب میده و میخنده!
به پدرم حق میدادم.
زور میزدم با هیئت رفتن و پیادهروی و زیارت، سرگرم شوم اما اینها موضعی تسکینم میداد، دلتنگیام را از بین نمیبرد.
گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم میکردم.
وقتی سوریه بود، هر چیزی را که میدیدم به یادش میافتادم، حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگر غذایی بود که دوست نداشت، یا برعکس خیلی دوست داشت.
در مجالسی که میرفتم و او نبود، باز دلتنگی خودش را داشت.
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشید و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد.
در زمان مرخصیاش، میخواست جور نبودنش را بکشد.
سفره میانداخت، غذا میآورد، جمع میکرد، ظرف میشست.
نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباسها را اتو میزد.
مهارت خاصی در این کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت.
همان دوران عقد یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم، گفت: اگه تو اتو نکنی بهتره!
مدتی که تهران بود، جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش.
از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتیم.
میشد بعضی شبها همانجا میخوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز ما خانمها باهم بودیم.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔
@ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈