موقع اعزام شده بود، برای آخرین‌بار توجیه شدیم و پلاک‌هایمان را تحویل گرفتیم. شور و حال رزمندگان مدافع حرم در زمانی که پلاک میگرفتند زیبا بود؛ علی پلاکش را که گرفت از خوشحالی چشمانش برق می‌زد و میگفت: "خداروشکر پلاک عملیات بهمون دادند، سال‌ها آرزوی این لحظات رو داشتم، خداروشکر که بالاخره به آرزمون رسیدیم". قبل از حرکت هم روضه‌ای خوانده شد که حال و هوای همه‌ی مدافعان حرم را عاشورایی کرد. من مطمئن بودم از بین این جمع، عده‌ای روزهای آخر حیات دنیایی‌شان را سپری می‌کنند و ما زمینی‌ها باید از انفاس قدسی این عزیزان بهره می‌بردیم. قبل از اعزام مسئولین بارها تأکید کردند که برای رفتن هیچ اجباری نیست و هرکس که بخواهد می‌تواند برگردد اما هیچ‌کس ذره‌ای در راه پرخطری که پیش گرفته بود تردیدی نداشت. بعد از صحبت‌های فرماندهان، برگه‌ی رضایت‌نامه را آوردند و امضا کردیم. در این برگه‌ها قید شده بود که ما کاملاً داوطلبانه در این ماموریت شرکت میکنیم و هیچ‌گونه اجباری برای رفتن نیست و بعدها نباید هیچ‌گونه‌ی ادعای حق و حقوقی داشته باشیم. من و علی کنار پنجره‌ی هواپیما نشسته بودیم و در حال و هوای خودمان بودیم که خلبان اعلام کرد: "در حال حاضر از فراز آسمان حرم آقا امیرالمؤمنین (ع) عبور میکنیم". من و علی با شوق و اشتیاق خاصی پایین را نگاه کردیم، حرم آقا کاملاً مشخص بود و نور اطراف گنبد حسابی دلمان را به ایوان طلایی نجف برد. بعد از مدتی مجددا خلبان اعلام کرد که: "از آسمان شهر کربلا عبور میکنیم". فضای عطرآگین شهر آسمانی کربلا، فضای بین‌الحرمین و حرم آقا سیدالشهداء (ع) هم حسابی دل‌هایمان را کربلایی کرد و بغض عجیبی گلوگیرمان شده بود. همین‌طور که هواپیما در حال حرکت بود باز خلبان اعلام میکرد که: "در آسمان شهرهای مقدس کاظمین و سامراء هستیم". خیلی برای ما جذاب و جالب بود که در کمتر از یک ساعت، این ‌همه زیارت انجام داده باشیم و سفرمان از همان ابتدا با عرض ارادت به اهل‌بیت (ع) شروع شده باشد. این نوید خوبی برای پیروزی مدافعان حرم بر جبهه‌ی کفر و نفاق داشت. امان از کوچه‌های شام جمعی از دوستان و خانواده نیمه‌های شب بود که از هواپیما پیاده شدیم و بلافاصله به سمت حرم راه افتادیم. با علی و بقیه‌ی دوستان زیر لب زمزمه میکردیم و اشک‌هایمان جاری بود. تنها چیزی که آراممان می‌کرد همین اشک بود. کوچه‌ها تنگ و تاریک بود و فضای کوچه روضه‌ای مجسم برای ما؛ سال‌ها با این روضه‌ها مانوس بودیم. شهید سید میلاد با صدای بلند ناله میکرد و روضه می‌خواند. درکوچه‌های خلوت و تاریک شامات حس عجیبی داشتیم و بی‌اختیار در ذهن‌ها واژه‌های اسارت، غربت، یتیمی و بی‌کسی اهل‌بیت (ع) (س) تداعی می‌شد. این زیارت با تمام زیارت‌هایی که رفته بودم متفاوت بود و با تمام نالایقی‌مان نام مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله) در کنار اسمم‌مان حک شده بود. تا چشمان‌مان به گنبد نورانی خانم زینب (س) افتاد بی‌اختیار یاد شهدای مدافع حرم افتادیم، قطعاً همه‌ی ‌آن‌ها هم مثل ما تا چندی پیش این‌جا بودند و هنوز می‌شد صدای مناجاتشان را در گوشه و کنار ضریح شنید. حرف‌های من گزاف نیست، چون در جمع خودمان هم بودند کسانی که این اولین و آخرین زیارت‌شان همین‌بار بود. خیلی‌ها آرزو داشتند تا در جمع ما باشند اما از بین آن‌ها خداوند این توفیق بزرگ را به ما عنایت کرده بود. تا وارد حرم شدیم دست برسینه سلام دادیم: السلام علیک یا بنت امیر المومنین؛ السلام علیک یا اخت الحسن و الحسین؛ السلام علیک یا عمه ولی ا... و رحمه ا.. و برکاته. صدای دعا و گریه‌ی بچه‌ها در آن لحظات هنوز هم در گوشم می‌پیچد. آثار جنگ در شهر مشهود بود و با دیدن این فضا خون‌مان به جوش می‌آمد و برای رفتن مصمم‌تر می‌شدیم. خداحافظی بسیار سخت بود. با هر سختی و جان‌کندنی بود از حرم خانم حضرت زینب (س) وداع کردیم. علی‌آقا آن‌جا دائم نماز می‌خواند و قنوت‌های بسیار زیبایی داشت. حتی در نماز هم اشک‌هایش جاری بود و از حال و هوایش چند عکس زیبا گرفتم. بعد از نماز علی گوشه‌ای از حرم کز کرده بود و نجوا می‌کرد. بعداً از او سوال کردم: "این‌همه نماز برای چی می‌خوندی؟". میگفت: "برای شهدا و به نیت پدر مادرم بود". از حرم بیرون آمدیم، هیچ‌کس حرف نمی‌زد و همه در حال خودشان بودند. از یکی از بزرگان شنیدم که میگفت: "هرکس به عمق مصائب حضرت زینب (س) پی ببره نمی‌تونه زنده بمونه". من فکر میکنم شهدای مدافع حرم جزو همین دسته افراد بودند. بچه‌ها با تمام وجود این شعر را زیر لب زمزمه می‌کردند: علوی می‌میرم، مرتضوی می‌میرم انتقامِ حرمِ زینبُ من می‌گیرم https://eitaa.com/haj_ali_khavari