بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
قسمت_صد و چهل وهفتم
با تاریک شدن هوا یاد شبی افتادم که با دوستانت توی قبر خوابیدی تا دیگر از مرگ نترسی و من و سید صدای سگ در آوردیم و شما را ترساندیم.
تو با مرگ شوخی می کردی و ما با تو.تو داشتی مرگ را مشق می کردی و ما مشق های تو را خط می زدیم.
آن خاطرات تکه های پازلی بود که اگر آن را به درستی کنار هم می چیدیم می توانست تصویر روشنی از سرنوشت امروز تو برای ما بسازد . اما ما چقدر ساده و بی تفاوت از کنار لحظه ها و حادثه ها عبور می کنیم . آن شب وقتی افتادی ، من ایستاده بودم و نگاهت می کردم و همه حواسم به تو بود که نکند آسیبی دیده باشی . تو آن شب از سرای مردگان فرار کردی و حالا در قبرستان ، یکباره بغضم ترکید و زار زدم . وقتی قصه را برای رحمان و عبدالله تعریف کردم ، آنها هم با من هم دل و هم صدا شدند .
آن شب توی آن قبرستان سرد با مشتی از مردگان خاک همنشین شدیم . فقط صدای ما شنیده می شد . فکر اینکه تنها توی این سالن خوابیده ای و می ترسی ، مثل خوره به جانم افتاده و بی قرارم کرده بود . تمام شب دور آن اتاقک چرخیدیم و چرخیدیم . گاهی دلم می خواست با مشت ولگد آن قفل لعنتی را بشکنیم و داخل برویم اما می دانستم این کار عاقلانه نیست .
صبح شد چند نفر جنازه بر دوش وارد قبرستان شدند و عده ای هم به دنبال جنازه آمده بودند تا برای آخرین بار عزیزشان را بدرقه کنند .
راستی ما به استقبال تو آمده بودیم یا به بدرقه ات؟
آنها با گریه و زاری قریب به دو ساعت در کناره جنازه پدرشان در انتظار مرده شور و گورکن بودند و به یاد روزهای خوش و ناخوش بر سر و روی خودشان می زدند . با آمدن مرده شور که مردی میانسال با سینه ای ستبر و موهای جو گندمی بود همه به سمت غسالخانه رفتند . همین که در غسالخانه باز شد ، من و رحمان و عبدالله زود تر از صاحبان عزا وارد شدیم و هاج و واج دور و برمان را نگاه کردیم .
مرده شور خشمگین و عصبانی همان طوری که مرده ها را این طرف و آن طرف می انداخت ما را به بیرون پرت کرد . تحمل فشار دست هایش ما را عصبی تر کرده بود . از غسل دادن مرده که خلاص شد ، کشیدیمش کنار و یواشکی بهش گفتیم ، ما از راه دور اومدیم . دو روز تو راه بودیم .
دیشب تا صبح توی این قبرستان راه رفتیم و خودمون رو به در و دیوار کوبیدیم . دنبال خواهرمون اومدیم . آدرس سردخونه این جا رو دادن .
یکی من می گفتم یکی رحمان ، یکی عبدالله ، حرفمان رو برید و گفت : من بدون دستور اجازه ندارم در سردخونه رو باز کنم .
- کی باید دستور بده؟
- دستور هم بدن شما باید کارت شناسایی داشته باشین .
عبدالله کارت شرکت نفت را نشانش داد من هم کارت سپاه را
گفت : چرا فامیلی شما با هم فرق می کنه؟
بغلش کردم و بوسیدمش و التماسش کردم ، با ما راه بیا .
- این کارت ها چیزی رو نشون نمی ده
- این جسد یه دختر مجهول الهویه است . آدم بزرگی آدرس رو داده و ما رو کشونده اینجا که بیایم این جسد رو شناسایی کنیم . ما پنج ماهه خواهرمون رو گم کردیم .
- برین با اون آدم بزرگ بیاین .
- تو را به جان مادرت قسم به ناموست قسم ، به شرافتت قسم ، در رو باز کن .
در جواب همه این التماس ها گفت امروز جمعه است ، مرده ها هم تعطیلن! همین که جمله اش تمام شد رحمان که دیگر طاقتش طاق شده بود رفت زیر دو لنگش و خواباندش روی زمین و کوبید توی دل و شکمش ، هر چه از او جداش می کردیم دوباره طرف را به باد مشت و لگد می گرفت .
مرده شور بیچاره از دست رحمان دور قبرستان می دوید . سرانجام او را گرفت و مثل نعش کشیدش و آوردش ، آنقدر عصبانی بود و خون جلو چشمش را گرفته بود که داد می زد ؛
- از بس مرده شسته همه رو مرده می بینه . مردک یه جو غیرت و عاطفه نداره . حالا بگو ببینیم ما دوتائیم یا چهارتا ؟
پایان قسمت صد و چهل و هفتم