هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت۴۰♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡] کشیده بود اطلاع داشتند🙁 اما عمق درد را در نگ
قسمت۴۱♡ از کتاب ♡] آقای فروتن نصیحت های پدرانه اش را با او در میان گذاشت و سفارش هایش را کرد در آخر هم از روح الله خواست موتورش را بفروشد" نه خودت دیگه سوار این موتوربشو نه زینب رو سوار کن" روح الله که تمام مدت به حرف های آقای فروتن گوش میداد با خنده گفت "چشم قول میدم دیگه سوار نشم" صحبت های پدر زینب که تمام شد خانوم فروتن شروع کرد "ببین آقا روح الله نه زینب نه من و نه پدرش از شما توقع ان چنانی نداریم وقتی اومدی خواستگاری یک کلمه هم نپرسیدیم خونه داری؟ ماشین داری؟ چه قدر پول داری و از این حرفا برای ما مهم نیست که از نظر مالی چقدر غنی باشی اما از لحاظ ایمانی چرا ما دوست داریم دامادمون سرباز امام زمان باشه" این را که شنید سرش را بلند کرد و به خانوم فروتن نگاه کرد این همه خواستگاری رفته بود اما این اولین جایی بود که از او چنین درخواستی می شد سرباز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بودن تنها توقع خانواده عروس از او همانی بود که خودش مشتاقانه به دنبال آن بود☺️ صبح فردا اولین تماس را روح الله با زینب گرفت از او بابت مهمانی دیشب تشکر کرد و گفت که اوایل هفته منزل شان می رود تا اگر برای پنجشنبه کاری از دستش بر می آید انجام می دهد روز پنجشنبه هر دو خانواده برای مراسم آماده شده بودند ساعت پنج عصر کل فامیل در خانه آقای فروتن جمع شدند صدای همهمه و سلام علیک های پی در پی این را به خنده انداخت همه صورت ها می خندیدند و خوشحال بودند زینب به فاصله دورتری از روح الله نشسته بود و او را خوب نمی دید. [هر روز با ♡]