🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصت‌وسوم؛ نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود صدای ابوالفضل خش افتاد: «از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر می‌کنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود نگاهش بین من و حرم می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود همچنان شمرده صحبت می‌کرد: «همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید صدایش بیشتر گرفت: «البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت می‌دید نگاهم از نفس افتاده حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد: «همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ایران، ولی نشد.» سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت: «از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد: «تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»… ساکت بودم از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد عاشقانه حرف حرم را وسط کشید: «زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش ماند نگاهم تا حرم کشیده شد قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمد حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود: «تکلیف حرم سیده سکینه چی می‌شه؟» انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود رو به ابوالفضل سوالش را پرسید ولی قلب نگاهش برای چشمان خیس من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می‌لرزید همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد: «فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتشه!» این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد اینبار نه فقط تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند؛ ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------