🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت پنجاهوپنجم؛
سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید:
«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟»
گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت
خندهای عصبی لبهایش را گشود:
«غلط زیادی کردن!»
در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود
به عشق سربازیاش سینه سپر کرد:
«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یهجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»…
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه میسوخت
همچنان میگفت:
«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد:
«تو درگیریهای حلب، وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر ترکیهای و سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده
نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت:
«پادشاه عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
دیگه کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود
مظلومانه از ابوالفضل پرسید:
«میگن آمریکا و اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟»
احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود
لحظهای ماتش برد
به تنهایی مرد هر دردی بود
دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد:
«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
سپس چشمانش درخشید
از لبهایش عصاره عشقش چکید:
«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد
دل خودش دریای درد بود
لحنش گرفت:
«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.»
دیگه داریا هم امن نبود
ابوالفضل رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد:
«باید از اینجا برید!»
نگاه ما به دهانش ماند
میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده
محکم ادامه داد:
«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد
ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود
با لحنی نرمتر توضیح داد:
«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
بوی افطاری در خانه پیچید
ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد
بلافاصله از جا بلند شد.
شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته
دیگر منتظر پاسخ کسی نشد،
با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت
من هنوز تشنه چشمانش بودم
دنبالش دویدم.
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتودوم؛
تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
دست مدافعان خالی بود
مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید.
ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم
میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود
با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم
تازه میدیدیم که کوچههای داریا مقتل مردم شده است.
آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم
دلش از هم پاشیده بود
فقط زیر لب خدا را صدا میزد.
دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند…
آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد
تا زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته بود
مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت.
ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد
تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند ولی بهخوبی میدیدند
مصطفی از شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست:
«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
ابوالفضل از حرارت پیشانیام، تب تنهاییام را حس میکرد
روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد:
«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود
میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است
در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد:
«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده
دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
قدم به بام خانه نهادم
خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید
نگاهم از حال رفت.
حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند
در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا قسم حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید
آهسته زمزمه کرد:
«آروم شدی زینب جان؟»
به سمتش چرخیدم،
پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت
تیغی در گلویش مانده بود
رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند:
«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
از همین یک جمله درددل خجالت کشید
دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد:
«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
محو نگاه سنگینش مانده بودم
میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده
برای ادای هر کلمه جان میداد:
«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوسوم؛
نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود
صدای ابوالفضل خش افتاد:
«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود
نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود
همچنان شمرده صحبت میکرد:
«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود
باز هم رنگش پرید
صدایش بیشتر گرفت:
«البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت
میدید نگاهم از نفس افتاده
حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد:
«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.»
سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت:
«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید
در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد:
«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»…
ساکت بودم
از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد
به سمتم چرخید،
هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد
عاشقانه حرف حرم را وسط کشید:
«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش ماند
نگاهم تا حرم کشیده شد
قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت
معصومانه به گریه افتادم.
تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمد
حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست
بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم
اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود:
«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود
رو به ابوالفضل سوالش را پرسید ولی قلب نگاهش برای چشمان خیس من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید
همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد:
«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتشه!»
این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد
اینبار نه فقط تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند؛ ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوچهارم؛
فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
با هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند
ولی سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
محلههای مختلف دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید
مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت
دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم،
مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند
نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده
چشمان پُر چین و چروکش میخندید
بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد:
«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟»
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید
دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق عشقش کند
سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد
همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود
سر به سر پیرزن گذاشت:
«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
اینبار انگار شوخی نکرد
حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند
با محبتی عجیب محو صورتم شده بود
پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته بود
در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت
مادرش زیر پای من را کشید:
«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید
نفسم بند آمده بود
ابوالفضل پادرمیانی کرد:
«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟!»
محکم روی پا مصطفی کوبید:
«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه. کار دست خودش و ما نمیده!»
کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند
مادر مصطفی از صدایش شادی چکید:
«من میخوام مصطفی رو زن بدم! منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،
بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم
باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید
همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود
از جا بلند شد
خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد:
«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.»
هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید
انگار میخواست فرار کند
داوطلب شد:
«منم میام!»…
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوهفتم؛
جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد:
«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
ولی ابوالفضل موافق رفتن بود
به سمت همان جوان رفت و محکم گفت:
«شما کلتت رو بده! من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل گذاشت.
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت
طنین طپش قلب عاشقم را میشنید
به سمتم چرخید،
آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد
ندید نفسم برایش به شماره افتاده
از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد.
یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود
به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
دلم را مصطفی با خودش برده
دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم
او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم
نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم
اشکهایم همه خون میشد و در گلو میریخت،
چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده
نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند
کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفت
حساب گلولهها از دستم رفته بود
میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تکتک شنیده میشد
یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید
از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد:
«ماشاءالله! کورشون کرده!»
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید
ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود
بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد:
«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته
حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر رهبری افتادهاند
هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
هوا گرم نبود
ولی از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت،
گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک
خمیده به سمت پنجره رفت.
باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم،
اشکم از هیجان در چشمانم بند آمد
بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
آرپیجی روی شانهاش بود،
با دقت هدفگیری کرد
فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد
رو به پنجره صدا بلند کرد:
«برید بیرون!»…
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸-------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتونهم؛
صدای مصطفی به خسخس افتاد:
«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود
دلم بیاختیار بهانهگیر حرم شده بود
با همه احساسم پرسیدم:
«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید:
«چرا نمیشه عزیز دلم؟»
در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم
انگار منتظر ابوالفضل بود
برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد:
«دارم میام!»
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود
دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم
صدای قلبم را شنید
به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد:
«زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،
دلم راضی نمیشد راهیاش کنم
پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم:
«قول دادی به نیتم #زیارت کنی!، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :
"به چشمای قشنگت قسم میخورم؛ همین امشب به نیتت زیارت کنم!"
دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود
با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست…
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم،
ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند
بهجای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند
یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم
دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم،
دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود
میخواستم به او دلداری دهم
مرتب زمزمه میکردم:
«حتماً دوباره انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،
تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید
میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم
آرزویم برآورده شد
لحن نگرانش در گوشم نشست
پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم:
«چه خبر شده مصطفی!؟ حالتون خوبه؟! ابوالفضل خوبه؟!»
نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند
پشت تلفن به نفسنفس افتاد:
«الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود
انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد
مظلومانه التماسم میکرد:
«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد
دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد
دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم،
نمیخواستم به او حرفی بزنم
میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود
شالم را به سرم پیچیدم
برای او بهانه آوردم:
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادویکم؛
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید
و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم،
لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد،
ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت،
از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم
دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد.
پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود
با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد.
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود،
دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند
نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند
از راهپله باریک خانه، ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد
همچنان او را میکشیدند
با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،
هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود
نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد
این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
به بام خانه رسیده بودیم
تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است.
دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید
میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده
فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود،
پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند
میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانیام
تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم،
با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود
با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند
دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم:
«#یا_زینب!»
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،
به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادودوم؛
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم،
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند
تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند
دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند
یکی خرناس کشید:
«ابوجعده چقدر براش میده؟»
دیگری اعتراض کرد:
«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟»
اولی برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت:
«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چه جوری آدماش رو مبادله کنه!»
به سمت صورتم خم شد،
چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید
نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد:
«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید
تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم
در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند
ولی هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد
رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد
ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود
پشت موبایل به کسی اصرار میکردند:
«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند
به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود
دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم،
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده
باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند
عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود
طوری هلم میدادند که چشمم ندید،
پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست
دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد
حضرت را با نفسهایم صدا میزدم
میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم
امانم نمیدادند
از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم،
برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت
از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند
تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
کریهتر از آن شب نگاهم میکرد
به گمانم در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴 ----------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوچهارم؛
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود
چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد
دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند
با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود
با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،
صورتش به سپیدی ماه میزد
لبهای خشکش برای حرفی میلرزید ...
و آخر نشد
پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست
و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود
شیشه اشکم شکست
ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
شانههای مصطفی از گریه میلرزید
داغ دل من با گریه خنک نمیشد
با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم
هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد
لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند
دل رها کردن برادرم را نداشتم
هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده بود
چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت،
با هر دو دست بازویم را گرفت
با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم
به خدا قلبم روی سینهاش جا ماند
دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم
تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد
خودش سر پتو را گرفت،
رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار دادند
دنبال ما برادرم را میکشیدند.
جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده بود
با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود
به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب همه جا را گرفت
شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود
در انتهای کوچه، مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم
با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم.
گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم،
پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود
مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید
حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد
گلویم از گریه گرفت
ناله زدم:
"من سالمم! اینا همه خون ابوالفضله!"
نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت
مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد:
"پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن.
من و ابوالفضل نگران تو بودیم،
قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون
و بقیه برن سراغ اونا."
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴--------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوششم؛
پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت:
"اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!"
از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود
نگاهش پیش چشمانم زمین خورد
صدای شکستن دلش بلند شد:
"تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!"
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد،
هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید،
ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم:
"یادته داریا! منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!"
محو تماشای چشمانم، ساکت شده بود،
از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید
دل من را ابوالفضل با خودش برده بود
با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم:
"اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟"
نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم
شیشه چشمش ترک خورد
عطر عشقش در نگاهم پیچید:
"این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!"
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید
با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود
از نگاهم دل کَند و بلند شد،
پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد
باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد
به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد
تنها یک لحظه به سمتم چرخید
میترسید چشمانم پابندش کند
از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوریام میپیچید
از جا بلند شدم.
لباسم خونی بود و روی ورود به حرم را نداشتم
از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده
با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند،
رزمندگان میخواستند در را باز کنند
باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید…
دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند
باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد
دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود،
صورتش مثل ماه میدرخشید
تمام طول حرم را دویده بود
مقابلم به نفسنفس افتاد:
"زینب! #حاج_قاسم اومده!"
یک لحظه فقط نگاهش کردم،
تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید
از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود
کلماتش به هم میپیچید:
"تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چه جوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!"
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم
بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد
انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد:
"ببین! خودش کلاش دست گرفته!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوهفتم؛
انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد:
"ببین! خودش کلاش دست گرفته!"
#سردار_سلیمانی را ندیده بودم
میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود.
پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده
در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود
تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست،
معبری در کوچههای زینبیه باز شد
همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم
بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم
چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود
فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود
میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده
از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند
مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند
ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد:
"میشه برگردیم؟"
از داخل حرم باخبر بود
با متانت خندید و رندانه پاسخ داد:
"حیف نیست تا اینجا اومدید، نیاید تو؟"
دیدن حرمی که به ظلم تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده
دیگر نفسی برایش نمانده بود
زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست:
"نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!"
جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود
#امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت:
"جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!"
دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد
دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست
همان پای گنبد نشست
با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد:
"میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟"
دست هر دو دخترم در دستم بود،
دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید
همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود
عاشقانه شهادت دادم:
"اینجا میمونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!"…
🔗 پایان
🔸🌺🔸 --------------
▫️ اَلسَّلامُ عَلَیکِ یَا اُمَّ المَصَائِبِ یَا زَینَبُ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
🏴 وفات #حضرت_زینب کبری سلام الله علیها تسلیت⬛️
.. •✾🌻🍂🌻✾•
خاکریز خاطرات شهدا
https://eitaa.com/khakrizshohadair