eitaa logo
خاکریز خاطرات شهدا
98 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
امام خامنہ‌ای روحی فداه : انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد برای فراموشی شهــدا.. نگذارید یاد شهـدا فراموش شود •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair ╭━━⊰❀🔻🔸🔻❀⊱━━╮ کپی با ذکر صلوات آزاد ارتباط با مدیر @abasiniah
مشاهده در ایتا
دانلود
‏هرکس برای دیده شدن کار نکند؛ ، برای دیده شدنش کار می‌کند 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹شهید سلیمانی: وقتی خدا در ذهن بزرگ شد و ماسوای آن، همه چيز حقير و كوچك بود، او در هر شرايطی پيروز است. را صدا بزن 📿 اول وقت
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️حضور در منزل شهید محرابی و تغییر نام یکی از اعضای خانواده شهید به نام "زینب" در روز به درخواست آنها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سپهبد شهید سلیمانی : قربانی مهم است ، اما مهم‌تر از قربانی آن چیزی است که انسان برای آن قربان می‌شود . عظمت آن چیزی که برایش قربانی می‌شود مهم‌تر از خود قربانی است . (ع) عظیم است اما اعظم از امام حسین (ع) آن چیزی است که امام حسین (ع) برای آن قربانی شد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همه گفتنی های لازم در مورد اسرائیل را از ده‌ها سال قبل امام راحل (ره) گفته اند، منتها گوش اگر گوش ما و ناله اگر ناله اوست، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است... 🌸 أمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ ...
🍃🌸🍃 ۲   قسمت پنجاه‌وچهارم؛ مادر مصطفی، خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند: «کیه؟» طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند: «مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس حرم بودم بی‌صبرانه پرسیدم: «حرم سالمه؟!» تروریست‌های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود غیرتش قد علم کرد: «مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت فرق سرم را بوسید زیر گوشم شیطنت کرد: «مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود می‌دانست ردّش را کجا بزند زیر لب پرسید: «رفته زینبیه؟!» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم شهادت دادم: «می‌خواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همین‌جا موند تا مراقب من باشه!» بی‌صدا خندید انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته دوباره سر به سرم گذاشت: «خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد تا ابوالفضل داخل شود عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست: «رفته حرم سیده سکینه!» دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند با لهجه شیرین عربی پاسخ داد: «خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» با متانت داخل خانه شد نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره درخشید او هم نگران حرم بود سراغ زینبیه را گرفت ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت: «درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید: «راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت پنجاه‌وپنجم؛ سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید: «راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود: «غلط زیادی کردن!» در همین مدت را دیده بود به عشق سربازی‌اش سینه سپر کرد: «نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یه‌جوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»…  ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه می‌سوخت همچنان می‌گفت: «از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریست‌ها وارد سوریه می‌شن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد: «تو درگیری‌های حلب، وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر ترکیه‌ای و سعودی هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت: «پادشاه عربستان داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» دیگه کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود مظلومانه از ابوالفضل پرسید: «میگن آمریکا و اسرائیل می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود لحظه‌ای ماتش برد به تنهایی مرد هر دردی بود دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد: «نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» سپس چشمانش درخشید از لب‌هایش عصاره عشقش چکید: «اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد دل خودش دریای درد بود لحنش گرفت: «ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» دیگه داریا هم امن نبود ابوالفضل رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد: «باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش ماند می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده محکم ادامه داد: «ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت می‌شه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود با لحنی نرم‌تر توضیح داد: «می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچید ابوالفضل عجله داشت به برگردد بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت من هنوز تشنه چشمانش بودم دنبالش دویدم. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸--------------
خداوندا!! پاهایم جرأت عبور از صراط را ندارد، من آنها را در بین الحرمین برهنه دواندم، در سنگرها خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خندیدم و گریستم افتادم و بلند شدم.... امید دارم آن جهیدن ها و خزیدن ها و به حُرمت آن حریم ها آنها را ببخشی. عارفانه سربازولایت 🌷
🍃🌸🍃 ۲   قسمت هفتادوششم؛ پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت: "اگه دوباره دست‌شون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!" از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود نگاهش پیش چشمانم زمین خورد صدای شکستن دلش بلند شد: "تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!" هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم: "یادته داریا! منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!" محو تماشای چشمانم، ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید دل من را ابوالفضل با خودش برده بود با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم: "اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟" نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم شیشه چشمش ترک خورد عطر عشقش در نگاهم پیچید: "این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دست‌شون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!" در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد تنها یک لحظه به سمتم چرخید می‌ترسید چشمانم پابندش کند از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید از جا بلند شدم. لباسم خونی بود و روی ورود به حرم را نداشتم از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید… دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید تمام طول حرم را دویده بود مقابلم به نفس‌نفس افتاد: "زینب! اومده!" یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید از این‌همه شجاعت به هیجان آمده بود کلماتش به هم می‌پیچید: "تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چه جوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!" بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد: "ببین! خودش کلاش دست گرفته!" 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 --------------
🍃🌸🍃 ۲   قسمت هفتادوهفتم؛ انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد: "ببین! خودش کلاش دست گرفته!" را ندیده بودم میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد: "می‌شه برگردیم؟" از داخل حرم باخبر بود با متانت خندید و رندانه پاسخ داد: "حیف نیست تا اینجا اومدید، نیاید تو؟" دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده دیگر نفسی برایش نمانده بود زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست: "نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!" جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت: "جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!" دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست همان پای گنبد نشست با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد: "میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟" دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود عاشقانه شهادت دادم: "اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!"… 🔗 پایان 🔸🌺🔸 --------------
فرق امام خمینی و امام خامنه‌ای این است که امام خمینی... ✅ داشت ✅ داشت ✅ داشت ✅ داشت ✅ داشت ✅ داشت ✅ خود آقای رو داشت و .... و امّا : امام خامنه‌ای 👇 هاشمی،خاتمی،روحانی،موسوی و ...داشت و هنوز هم دارد! 💠یعنی خودش باید ✅به جای رجایی از دفاع کند. ✅به جای مطهری را بیان کند. ✅به جای مفتح با وحوزه هم کلام شود. ✅به جای بهشتی از اسلامی کند. ✅ به جای باهنر و چمران در تنگناها وارد شود. این است دلیل "این عمار؟" او در فتنه ۸۸!! و چه زیبا گفت شهید مرتضی که "خون دادن برای امام خمینی زیباست اما خون دل خوردن برای امام خامنه‌ای ازآن هم زیباتر است." و چه زیبا تر گفت شهید سردار سلیمانی که خامنه‌ای عزیز مظلوم است او را تنها نگذارید!‏: 🇮🇷🇮🇷 🔺 شاید اینکه کسی مقام معظم رهبری را ندارد، بخشی از آن مربوط به ما باشد، ما در این و شخصی که در این جایگاه قرار دارد، کم کاری کردیم... آقا سیدعلی حسینی خامنه‌ای کیست ... که تو نیویورک و کالیفرنیا چهارصدهزار نفر دارد؟ 👈کدام مرجع تقلیدی، دومین کشورش بوده است؟ 👈کدام رهبری در دنیا هشت سال جبهه‌های بوده است؟ 👈کدام جنگی هشت سال رئیس جمهوری بوده است؟ 👈کدام رهبری دشمنش می‌گوید تو زندگینا‌مه‌اش نه یک برگ سیاه بلکه یک برگ خاکستری هم وجود ندارد؟ 👈کدام در دنیا کدام مرد سیاسی این قدر و پاک هستند؟ چه طور تربیتشان کرده است؟ 👈همان که هفته‌ای دو بار خارج فقه و اصول می‌گوید؟ 👈همان که آیت‌الله گفته است: "وقتی میهمانش بودم، اجازه نداد پسرش با ما بخورد که از بیت المال است." 👈همان که استاد ما می‌گفت خانه‌اش است فقط یک فرش دارد از جهیزیه خانمش 👈کدام با این حجم کاری، اخبار 20:30 پخش کرد مثل همیشه سر وقت به قرارش آمد رٵس ساعت 8 صبح نه دقیقه‌ای دیر و نه دقیقه‌ای زود 👈همان که به خاطر نگهداری ، و قم را کرد 👈همان که دستش هنوز هم به خاطر آسیب دارد و در چهره‌اش درد مشخص است 👈کدام مرجع شیعه می‌توانست این همه را کند؟ 👈این مرد 84 ساله کیست؟ که امیر گفته است: "از نصایحتان، بهره می‌برند و ما …" 👈پسر امیر گفته است: "بابایم می گوید عالم اسلام، یک دارد آن‌هم ." 👈 رئیس سابق سازمان ملل گفته است: "دیدم در اوج معنویت، در اوج سیاست بود باید سازمان ملل، او بود." 👈: "آنچه دیدم، منطبق بود بر داستانهایی که از در انجیل خوانده‌ام." 🤔حالا این سیّاس کیست؟ 👈کسی است که وقتی آیت الله کامل‌ترین نفس عالم در بیمارستان بستری بود و به همان درد مرحوم شد پسرش گفته است: "دیدم در ساعات آخر عمرش پدرم ختم گرفته گفتم چرا؟ گفت آقای خامنه‌ای کردستان هستند!" آخرین عمل بهجت صلوات برای سلامتی اوست 👈او کیست که پسر آقای گفته است: "وقتی ایشان قم آمدند، آقا سیدعبدالله جعفری به من زنگ زدند پیرمرد نود و اندی ساله‌ای که قبلهء عرفا بعد آقای بهجت بود و کسالت داشت، که مرا برای دیدار آقای خامنه‌ای ببر" و پسر آقای پهلوانی می‌گفت: "آن ابرمرد توحید خم شد دست سید علی را ." 💐«یـــا صـــاحـــب الـــزمـــان!»💐 👈اگر# نایبت این‌چنین می‌کند ده کشور منطقه را و دلها‌ را، تو چه می‌کنی؟😍 👈بیا باور کن دشمنانمان هم مانده‌اند و از دشمنی این مرد پشیمان شده‌اند! 👈او بی‌نظیر است 👈افتخار می‌کنیم به نفسش به قدمش به نورش 👈چشم اسلام و ایران روشن است از نور او. لبیک یا خامنه‌ای ✋️ عشق، یعنی یک سادگی عشق، یعنی با دلداگی عشق، یعنی لا فتی الا علی عشق، یعنی رهبرم سیدعلی منتشر کنید تا همه دشمنان قسم خورده‌اش هم بخوانند🙏💜 برای سلامتی‌شان صلوات (اللهم صل علی محمد و آل محمد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریده طاقتم کجایی؟؟؟ چه فیلم نابی❣ ببینید‌چه‌کسی‌در‌میان‌جمعیت‌است🥺