سلام نمیدونم چطورشروع کنم چون من زنده بودن شهداروبا تمام وجود درک کردم.من از دوران دانشجوییم تقریبا ۱۰-۱۲ساله پیش رفاقت باشهداروشروع کردم،توی زندگیم خیلی کمکم کردن توی شهرمون تنهاجایی که خیلی آرومم میکردگلزارشهداش بودمخصوصا غروبای پنج شنبش.تااینکه ازدواج کردم ورفتم یه شهردیگه که کلا اونجاغریب بودم راستش اون شهروزیاددوست نداشتم وباگلزارشهداشم ارتباط برقرارنکردم،تایه سه سالی از ازدواجم گذشت یک روزکه برام اتفاق بدی افتاده بودودلم ازهمه جاشکسته بودوحس غربت تمام وجودموگرفته بودکه توی اون شهرغریبم یه دفعه یه حسی امدتوی وجودم که برو گلزار شهدا ،منم دست دخترموگرفتموبا هم رفتیم. دم ورودی گلزاراشک امونمو بریده بودوهمینجورواسه غربتو تنهاییم گریه میکردم داخل شدمودنبال یه جای دنج گشتم تا یه دل سیرباشهداحرف بزنم تا اینکه یه نقطه توجه مو جلب کردجای خوبی بودودیوارواسه تکیه داشت وقتی رفتم اون گوشه نشستمویه کم آروم شدم،اشکم که از جلوی چشمم کناررفت با کمال ناباوری دیدم که جایی که نشستم فامیلی شهیدبافامیل خودم یکی بودبالای قبرودیدم متوجه شدم که پسرشونم همونجا دفن هستن یعنی تویک لحظه احساس کردم پدروبرادرشهید توی اون شهرپیداکردم واونا دقیقامنو اونجا دعوت کردن،نمیدونم میتونیدحاله اون لحظه ی منو حس کنید یا نه....ان شاالله خدا قسمت همه کنه..
ادامه دارد
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY