#داستان
ارزش واقعی
از خانهشان زدم بیرون. دلگیر و ناراحت بودم. هیچ چیز به انتخاب من نبود وگرنه از کنار اتفاقات زندگیام رد هم نمیشدم. دلم می خواست من هم زندگی آنچنانی داشته باشم و جلوی دیگران سرم را بالا بگیرم که شوهر مدیر و دکتر و ...دارم، اما...
دلم خیلی گرفته بود. مثلا آمده بودم مهمانی تا دلم سبک شود و برگردم به هزارویک فکری که در خانه گریبانم را میگرفت. اما حالا بیشتر از قبل ناراحت بودم.
خانه و زندگیِ مریم خانم با زندگی من قابل مقایسه نبود. هرچه بود، شوهرش مدیر کارخانه بود و شوهرمن یک کارگر ساده و کارگر ساده مگر چه میتوانست انجام بدهد که سر و وضعش برسد به یک مدیر؟
دلم خیلی گرفته بود. مریم خانم تازه از سفر خارجشان برگشته بودند و همسایهها را دعوت کرده بود تا مثلا دیداری تازه کند. من اما از اول ورودم فقط فخرفروشیاش را میدیدم و آقای مدیر گفتنش را میشنیدم.
هرچه آنها مسافرت داشتند و رفاه، ما نداشتیم. گاهی بچه ها هم شکایت داشتند اما من هربار آرامشان میکردم.
سرکوچه که رسیدم، صدای اذان بلند شد. دلم نمیخواست با آن حال وارد خانه بشوم ، دلم را به صدای اذان سپردم، تا کمی ارام شوم. سبزی فروش سرکوچه ایستاده بود، رفتم تا کمی سبزی بخرم و راهی خانه شوم.
مهین خانم هم داشت سبزی میخرید، چشمش که به من افتاد، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و مشغول صحبت شد. من اما حوصله نداشتم، دیرم شده بود و باید زودتر به خانه می رسیدم تا مقدمات شام رافراهم کنم. عذرخواهی کردم.
مهین خانم لبخند شیرینی زد و همانطور که سبزیها را نگاه میکرد، گفت: "ببخشید زهراخانوم جون! اصلا حواسم نبود شوهرشما کارگره...به خدا من همیشه میگم مدیرا میز قشنگ دارن، دفتردار و منشی دارن و هزارتا دنگ و فنگ، ولی اگه ده روزم نیان سرکار کارخونهها بالاخره بازم کار میکنن و چرخش میچرخه. اما کارگرا اگه یه روز کارو تعطیل کنن همه چی به هم میریزه...برو جونم برو به شوهرت برس بعدا حرف میزنیم..."
همین دو جمله چقدر تاثیر گذار بود. احساس خوبی داشتم. ارزش واقعیِ همسرم را خیلی ساده فهمیده بودم. اینکه میدیدم خیلی از مردم برای یک کارگر ساده اینقدر ارزش قائلند، خوشحالم میکرد.
چه اهمیتی داشت که دیگران فخر بفروشند، وقتی مهمترین کارها به دست سادهترین افراد که یکیشان همسر زحمتکش من بود انجام میشد.
درِ سادهی مسجد را بوسیدم که همیشه راهگشا و آرامبخشم بود و به سمت خانه راه افتادم. در دلم به صادق و شغلش افتخار میکردم...
#نفیسه_محمدی
🔰🔰🔰🔰🔰
@khandehpak