eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
64.5هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
26.1هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
ارزش واقعی از خانه‌شان زدم بیرون. دلگیر و ناراحت بودم. هیچ چیز به انتخاب من نبود وگرنه از کنار اتفاقات زندگی‌ام رد هم نمی‌شدم. دلم می خواست من هم زندگی آنچنانی داشته باشم و جلوی دیگران سرم را بالا بگیرم که شوهر مدیر و دکتر و ...دارم، اما... دلم خیلی گرفته بود. مثلا آمده بودم مهمانی تا دلم سبک شود و برگردم به هزارویک فکری که در خانه گریبانم را می‌گرفت. اما حالا بیشتر از قبل ناراحت بودم. خانه و زندگیِ مریم خانم با زندگی من قابل مقایسه نبود. هرچه بود، شوهرش مدیر کارخانه بود و شوهرمن یک کارگر ساده و کارگر ساده مگر چه می‌توانست انجام بدهد که سر و وضعش برسد به یک مدیر؟ دلم خیلی گرفته بود. مریم خانم تازه از سفر خارجشان برگشته بودند و همسایه‌ها را دعوت کرده بود تا مثلا دیداری تازه کند. من اما از اول ورودم فقط فخرفروشی‌اش را می‌دیدم و آقای مدیر گفتنش را می‌شنیدم. هرچه آنها مسافرت داشتند و رفاه، ما نداشتیم. گاهی بچه ها هم شکایت داشتند اما من هربار آرامشان می‌کردم. سرکوچه که رسیدم، صدای اذان بلند شد. دلم نمی‌خواست با آن حال وارد خانه بشوم ، دلم را به صدای اذان سپردم، تا کمی ارام شوم. سبزی فروش سرکوچه ایستاده بود، رفتم تا کمی سبزی بخرم و راهی خانه شوم. مهین خانم هم داشت سبزی می‌خرید، چشمش که به من افتاد، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و مشغول صحبت شد. من اما حوصله نداشتم، دیرم شده بود و باید زودتر به خانه می رسیدم تا مقدمات شام رافراهم کنم. عذرخواهی کردم. مهین خانم لبخند شیرینی زد و همانطور که سبزی‌ها را نگاه می‌کرد، گفت: "ببخشید زهراخانوم جون! اصلا حواسم نبود شوهرشما کارگره...به خدا من همیشه می‌گم مدیرا میز قشنگ دارن، دفتردار و منشی دارن و هزارتا دنگ و فنگ، ولی اگه ده روزم نیان سرکار کارخونه‌ها بالاخره بازم کار می‌کنن و چرخش می‌چرخه. اما کارگرا اگه یه روز کارو تعطیل کنن همه چی به هم می‌ریزه...برو جونم برو به شوهرت برس بعدا حرف می‌زنیم..." همین دو جمله چقدر تاثیر گذار بود. احساس خوبی داشتم. ارزش واقعیِ همسرم را خیلی ساده فهمیده بودم. اینکه می‌دیدم خیلی از مردم برای یک کارگر ساده اینقدر ارزش قائلند، خوشحالم می‌کرد. چه اهمیتی داشت که دیگران فخر بفروشند، وقتی مهم‌ترین کارها به دست ساده‌ترین افراد که یکی‌شان همسر زحمتکش من بود انجام می‌شد. درِ ساده‌ی مسجد را بوسیدم که همیشه راه‌گشا و آرام‌بخشم بود و به سمت خانه راه افتادم. در دلم به صادق و شغلش افتخار می‌کردم... 🔰🔰🔰🔰🔰 @khandehpak
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ شیرهای فاسد شفابخش! پادرد شدیدی داشتم، دکتر خیلی سفارش کرده بود که حتما لبنیات مصرف کنم تا کمبود کلسیمم جبران شود. پله‌ها را به زور بالا می‌رفتم و گاهی دانش‌آموزانم برای کمک به من کیف و وسایلم را می‌گرفتند و با من هم‌قدم می‌شدند. همه‌شان با نگرانی من را برانداز می‌کردند و توی دل کوچک‌شان غصه می‌خوردند. کم‌کم کار به جایی رسید که توان راه رفتن نداشتم. دکترم مشکوک شده بود که مبادا کار، کار سرطان باشد. از مدیر مدرسه مرخصی گرفتم و با دلی پر از اضطراب پیگیر کارهای درمان شدم. لحظات سختی را پشت سر می‌گذاشتم. آزمایش‌های سخت و دردناک و پادردی که دیگر داشت به فلج می‌رسید. گاهی از مدیر و همکارانم حال و احوال دانش‌آموزانم را می‌پرسیدم، دلم برای هیاهوی مدرسه تنگ شده بود. تنها چیزی که لبخند را روی لبانم می‌آورد، نذر و نیازهای کودکانۀ شاگردان کلاسم بود که معصومانه از خدا بهبودی مرا با چند صلوات و خواندن سوره‌های قرآن می‌خواستند. راستش به همین دل‌های دلخوش پاک بودم و همین اتفاق هم افتاد. بالاخره بعد از چند آزمایش تخصصی، بیماری‌ام قابل درمان تشخیص داده شد و بعد از درمان به زندگی معمول بازگشتم. اولین روز بعد از درمان را که به مدرسه پا گذاشتم، خوب به یاد دارم. بچه‌ها با گل‌هایی که معلوم بود از باغچۀ خانه‌شان چیده‌اند، به استقبالم آمدند و با خنده و هیاهو به کلاس رفتیم. زنگ آخر را که زدند، پریسا شاگرد نحیف و لاغرم که به‌خاطر مرگ پدرش، در فقر شدیدی به سر می‌بردند با خجالت و شرمندگی به سراغم آمد. بقچه‌ای در دستانش بود و معلوم به زور سنگینی‌اش را تحمل می‌کند. آن را روی میز گذاشت و با خجالت گفت:«اینا رو برای شما آوردم، برای پادرد خوبه!» خشکم زد. آن سال تازه مدرسه شیریارانه‌ای به بچه‌ها می‌داد، پریسا سهم خودش را برای من جمع کرده بود. تاریخ مصرف‌شان هم گذشته بود، تا بخواهم حرفی بزنم دختر کوچک دوان دوان از مدرسه بیرون رفته بود. قلب مهربان پریسا اشک شوق را از چشمانم سرازیر کرد. سال‌ها از آن روزهای پرخاطره گذشت. هفته‌ پیش به دلیل کرونا در بیمارستان بستری شدم، حالم چندان وخیم نبود، اما مضطرب و نگران بودم. بعد از مصرف داروها به خواب سنگینی فرو رفتم و با صدای پرستارها و دکتر بیدار شدم، وضعیتم را که بررسی کردند، سرپرستار بخش کنارم ایستاد، چشمکی زد و گفت: «خانم تفرشی، بیمار بسیار ویژه‌ای هستن. فقط ازشون می‌خوام به کسی نگن مریضی‌شون به خاطر خوردن شیرهای فاسد چند سال پیشه...» و همه خندیدند. نگاهش کردم، از پشت ماسک هم می‌شد شناخت. خودش بود همان پریسای کوچک، طبق آرزویی که داشت پرستار شده بود و مثل چند سال پیش می‌خواست کمکم کند تا از بستر بیماری برخیزم، همانقدر با اراده، همانقدر با عشق، همانقدر مهربان... . ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ✨
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ وقتی دری به تخته‌ای بخورد 1️⃣ داستانی را که می‌خواهم برایتان بنویسم مربوط است به چندین سال پیش. دقیقاً زمانی که من هم مثل همه‌ی شما جوان بودم وکله‌ام پر بود از شور و شوق جوانی و البته فکر نکنید یک جوان معمولی بودم؛ نخیر! خیلی هم به قول امروزی‌ها فرهیخته و با کمالات بودم که مطمئنم بعد از شنیدن داستانم به همه چیز پی خواهید برد. القصه خانه‌ی ما در یک منطقه‌ی قدیمی و اصل و نسب‌دار تهران به نام «حلبی آباد» بود، در همین جا لازم است به یک مسئله‌ی مهم اشاره کنم و آن هم این‌که فکر نکنید محله‌ی ما جای بی‌کلاس و بی‌در و پیکری بود. اصولاً همه‌ی شما عزیزانِ دل باید بدانید با تحقیق و تفحص‌های بی‌شمار نمی‌شود کسی را شناخت چه برسد به این‌که فقط اسمش را بدانی. فی‌المثل در همین محله‌ی قدیمی ما زنی زندگی می‌کرد به نام «زیبا خاتون» که آدم خوف می‌کرد به قیافه‌اش نگاه کند چه برسد به این که زیبا هم باشد. حضور همین «زیبا خاتون» باعث شد تا من در همان عنفوان جوانی مقاله‌ای را در مورد ملاک‌های زیبایی در اقوام مختلف به رشته‌ی تحریر درآورم، که البته مورد حسادت مشتی حسود قرار گرفت و موجبات اجرای مراسمی به نام گیس‌کشان در محله شد. صد البته مادر توانمند و مغرورم «آرام خانم» به خوبی از پس کشیدن گیس‌های نداشته‌ی «زیبا خاتون» که به بنده اهانت کرده بود، بر آمد و بار دیگر به جهانیان اثبات کرد که اسم نمایان‌گر شخصیت انسان‌ها نیست. البته بعدها خواهم گفت که همین مقاله‌ی داغ چه تغییرات اساسی‌ای را در زندگی چهار نفره‌ی ما به وجود آورد. خانواده‌ی ما شامل من یعنی «گل‌نار» معروف به «بمانی»، مادرِ پدرم معروف به «بی بی»، پدرم که طبق عادت کودکی «دادا عروج» صدایش می‌کردم و مادرم «آرام جان» بود. تا اینجا حتماً متوجه تک فرزند بودن من شده‌اید و احتمالاً جرقه‌هایی ناشی از شناخت در ذهن‌تان زده شده است. دیدید ما هم مثل بالا نشین‌های تهران و همه‌ی شهرها، مزایا و وجوه مثبت تک فرزندی را شناخته و نه تنها به آن معتقد بودیم، بلکه آن را به اجرا هم درآوردیم. هرچند مادرم بعد از شش فرزند بالاخره مرا به دست آورده بود ولی مهم این است که جز من فرزند دیگری نداشتند. خلاصه محله‌ی ما برای خودش برو بیایی داشت که تماشایی بود. روزی نبود که دختری با شادی زایدالوصفی راهی قصر خوش‌بختی نشود. یا آوای محبت زن و شوهری از خانه‌شان به کوچه و خانه‌های اطراف نرسد. گاهی اوقات هم می‌شد که برادران عزیز نیروی انتظامی که آن موقع به « کمیته» معروف بودند با خدم و حشم برای احوال‌پرسی به منطقه‌ی ما تشریف فرما شده، به اصرار زیاد، یکی از همسایگان را برای نوشیدن چند جرعه آب تگری و خنک به هتل‌های بزرگ می‌بردند. در این میان مادر وپدرم بیش از همه نگران آینده‌ی من بودند که مبادا این همه هیجان برای دختر یکی‌یک‌دانه‌شان خطر داشته باشد و نتواند به راحتی و از میان این همه شلوغی، افق‌های روشن آینده را دید زده، راهش را در میان همسایه‌های محترم گم کند و به خطا برود. به این دلیل و به دلایل بی شمار دیگر از جمله تهدیدهای جوروا جور «زیبا خاتون» که هنوز کینه به دل داشت، پدرم تصمیم گرفته بود هر طور که شده از محله‌ی قدیمی‌مان به روستا مهاجرت کند و در هوای پاک و دل‌انگیز آنجا روزگار بگذرانیم. «بی‌بی» و مادرم مخالف این جریان بودند چرا که مادرم به هیچ وجه نمی‌توانست تمسخر و ادا و اطوارهای هم محل‌هایش در روستا را تحمل کند و «بی‌بی» هم می‌خواست آخر عمرش را در خوشی تهران نشینی بگذراند. ادامه دارد... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
2️⃣ قسمت دوم ... من هم که خیلی با ادب و با نزاکت بودم هیچ‌وقت در این امور دخالت نمی‌کردم و با اینکه هنوز سیزده سال سن داشتم، احترام بزرگ‌ترها را نگه می‌داشتم. حتی یک بار بر سر همین سکوت و ادای احترام به بزرگ‌ترها نزدیک بود کتک مفصلی از پدرم بخورم که با پا در میانی مادرم که این جملات محبت‌آمیز را می‌گفت: «لال شی الهی، دختره‌ی چش سفید!» از معرکه گریختم . البته اصلاً گمان نبرید که پدرم توانایی خرید خانه‌ای مطلوب را نداشت؛ خیر! خیلی هم توانایی داشت، به روزگار خودتان نگاه نکنید که همه ماشین سوار می شوند و با تلفن حرف می‌زنند و از این همه اشیاء عجیب و غریب تعجب نمی‌کنند. در آن دوران اگر کسی با تلفن صحبت می‌کرد آن هم در محله‌ی ما، همه برای تحقیق و تفحص در مورد چگونگی انجام آن عمل محیرالعقول تا چند روز به خانه‌اش رفت و آمد می‌کردند و گاهی برایش چشم روشنی هم می‌بردند و من در آن زمان جزء افرادی بودم که سه بار با تلفن صحبت کرده بودم. این قضیه خودش چند نکته را برای شما عزیزان دل روشن می‌کند. اول اینکه ما با سیستم تلفن آشنایی داشتیم؛ دوم اینکه کسی را هم داشتیم که با او از طریق تلفن در تماس باشیم و این مورد دوم یعنی اینکه اقوام پولداری هم داشتیم! تازه این را هم به افتخاراتم اضافه کنم که دو بار هم با سه چرخه‌ی پدرم به زیارت امامزاده‌ی نزدیک‌مان رفته بودم. آن هم سه چرخه‌ای که تا به آن روز چهار بار به اصرار اهالی محل، مرکب عروس شده بود و چشم خیلی‌ها را کور کرده بود. پس می‌بینید که ما از خانواده‌ی متمولی بودیم و تقریباً یک سر و گردن از بقیه بالاتر! اما قضیه‌ای که باعث شد تا روند رو به رکود زندگی ما تغییر کند، ورود دو عدد خواستگار به خانه‌ی ما بود. از آن روزها بود که هیجان پشت سر هیجان به خانه‌ی ما وارد می‌شد و شورای مرکزی خانه به مدیریت مادرم، مدام تصمیم‌گیری‌های جدیدی می‌کردند. باری، جانم برای‌تان بگوید که یک روز از روزهای سرد پاییزی که مادرم داشت خانه را آماده‌ی کرسی گذاری می‌کرد، دو سه عدد زن چاق و فربه و یک آقای دراز و بی قواره وارد حیاط شدند و گیلی‌گیلی کنان مرا از خواب خوش بعد از ظهر بیدار کرده، ضمن چاق سلامتی جانانه‌ای مرا به هیولای همراه‌شان، که همان داماد باشد نشان دادند و گفتند: «ببین می‌پسندی؟» داماد که احتمالاً از دیدن خانه و زندگی ما و نیش‌های من که معلوم نبود برای چه در آن موقع باز شده‌اند، به وجد آمده بود، سکوت اختیار کرد. ناگهان یکی از زنان حاضر در مجلس بدون توجه به حضور ما ادامه داد: «بالام جان ببین، این دختره ده سالشه، خودم برات ادبش می‌کنم! تازه خواهر و برادرم که نداره! راحت راحتی! هم کمک دست من می‌شه هم تو دوماد می‌شی آخه تو بگو من چطوری کارای شیش تا داداشت رو انجام بدم، کمک می‌خوام یا نه؟» نفر بعد که چند باری برای خرید سرکه به خانه‌مان آمده بود ناگفته‌ها را به زبان آورد. چی شد صفدر جان بگم باباش شب عاقد بیاره عقد کنی؟ و بعد رو به من کرد و گفت: «ای ماشاالله، چه دختری! ببین بمانی جان خدا چه شوهری نصیبت کرده، حظ کن! آقاس، کاری، خوب، تازه سیگار خارجی هم می‌کشه!» من که تا آن لحظه نیش‌هایم بازتر از قبل شده بود نگاهی به مادرم انداختم تا بدانم برای رفتن به خانه‌ی بخت آماده شوم یا نه؟ چشم‌تان روز بد نبیند! چنان چشم غره‌ای نوش جان کردم که فرار را بر قرار ترجیح داده، به حیاط کوچک‌مان پناه بردم . بعد از دقایقی مهمان‌ها رفتند و انگشتری که به نازکی آن ندیده بودم گرو گذاشتند تا شب بیایند و مرا از پدرم تحویل بگیرند. ادامه دارد... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان وقتی دری به تخته‌ای بخورد #نفیسه_محمدی #طنز 1️⃣ #قسمت_اول داستا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ 3️⃣ قسمت سوم ... مادر بزرگم داشت مثل همه‌ی مادر بزرگ‌های خوب راه و رسم شوهرداری و از همه مهم‌تر مادرشوهرداری را یادم می‌داد و پدر و مادرم هم بر سر مهریه و شیربها و جهیزیه بحث می‌کردند که ناگهان اقدس خانم که رابط بین خانواده‌ی داماد و ما بود در خانه را به صدا درآورد و ضمن ایراد نکاتی در مورد لزوم انجام امر خیر، مادر داماد را که پشت سرش بود نشان داده و گفت: «مثل اینکه صفدر اوضاش برا زن گرفتن خوب نیس. انگشترشونو بدین برن. ایشالا یکی دیگه برا بمانی پیدا می‌کنم.» مادرم هر چه با مادر داماد حرف زد فایده‌ای نداشت. در نهایت با اکراه و ناراحتی انگشتر را پس داد و خداحافظی کرد. چند دقیقه‌ای از رفتن اقدس خانم و همراهش نگذشته بود که دوباره در به صدا درآمد. مادرم به امید این­که مادر داماد برگشته باشد تمام حیاط سه متری‌مان را دوید اما پشت در کسی نبود جز دلال مهر و محبت، اقدس خانم! که با صدای لرزانی گفت: «تقصیر این زیبای ذلیل شدس نمی‌دونم موهاشو آتیش زده بودن که فهمید امشب عقد کنون دارید! رفته در خونه‌ی صفدر، هر چی تونسته پشت سر بمانی صفحه گذاشته. بهت بگم آرام جان، تا این زنیکه با تو و دخترت لجه، دخترت رو دستت باد می‌کنه و می‌ترشه، یه جور از سرت بازش کن! حالا خود دانی!» موقع رفتن دوباره برگشت و رو به مادرم گفت: «راستی جریان انشای بمانی چی بوده که زیبا اینقد گُر گرفته؟» که داغ مادرم تازه شد و پس از نثار بد و بیراه‌هایی به «زیبا خاتون » سراغ من آمد و هر چه توانست محبت کرد و گفت که بدبخت شدم و دیگر کسی سراغم نخواهد آمد و الهی که زبانم را مار بزند. آری! چه بگویم که آن شب به جای رفتن به خانه‌ی بخت، کتک مفصلی خوردم، از آن طرف هم با ریختن همسایه‌ها به کوچه، دعوای مادرم و زیبا خاموش شد هر چند مادرم بارها گفت که نقشه‌های قشنگی برای زیبا دارد چرا که دخترش را بدبخت کرده است. فصل پاییز هم گذشت و گویا تک دختر خانواده‌ی «اربابی» واقعاً پشت بخت مانده بود چرا که هیچ خواستگاری درِ خانه‌مان را نزد. چه دردسرتان بدهم که مادرم با گفتن جملات محبت آمیز در شروع هر صبح که می‌خواستم به مدرسه بروم حسابی کوله‌بارم را از امید پر می‌کرد. _ برو ننه جون برو! برو مدرسه بلکم زبونت درازتر شه. خونه نشین که شدی کم‌کم بوی ترشی هم می‌دی. ها، تقصیر تو نیستا، تقصیر این دادا عروجه که تو رو گذاش مدرسه تا بدبخت بشی. زبونت دراز بشه و این بلا سرت بیاد. از بخت بد من هم کسی نبود که به مادرم بگوید دختر سیزده ساله کلی وقت برای زندگی کردن دارد. چند روزی که حسابی از این طرز برخورد ناآگاهانه گذشت بالاخره تصمیم گرفتم خودم این مطلب را به عرض مادر برسانم که چنان جوابی گرفتم که نگو و نپرس! _ خجالت بکش دختره‌ی بی چشم و رو! کاشکی تو هم مثل اون شیش تا مرده بودی. من هم سن تو که بودم دو تا بچه بارم رفته بود، یکی هم تو راه داشتم. تو از کجا عقلت می‌رسه که کی موقعه شوهر رفتنته! بله این اوضاع ما بود. از آن پس دست به دعا برداشتم تا کوری، کچلی ... بیاید و مرا با خود سوار گاری سفید خوشبختی کند و ببرد اما مگر کسی پیدا می‌شد؟ خیر! همه‌ی پسرها در یک آن واحد مرده بودند و هیچ خبری نبود. دیگر کم مانده بود دور بیفتم و بروم در خانه‌ها و بپرسم: «شما یه عروس خوب نمی‌خواید؟» شاید هم زیبا نمی‌گذاشت کسی به خانه‌ی ما پا بگذارد. یک روز در همین فکرها بودم که باید نقشه‌ای برای زیبا جور کنم تا دمش را بیندازد روی کولش و برود که در خانه را زدند. مادرم در حیاط مشغول درست کردن سرکه بود. چادر به سر انداخت و در را گشود. باورتان نمی­شود چه کسی پشت در بود: زیبا خاتون! ادامه دارد..... 🌸🍃🌼🌸🍃🌼┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #وقتی_دری_به_تخته‌ای_بخورد #نفیسه_محمدی #طنز 3️⃣ قسمت سوم ... ما
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ 4️⃣ قسمت چهارم ... همین که در باز شد زیبا خودش را در آغوش مادر انداخت و با کلی معذرت‌خواهی، در مذمت دعوای دو همسایه سخنرانی کرد و وقت گرفت تا شب به اتفاق خواهرزاده‌اش آقای «درست‌کار» که در خانه‌ی بزرگان خدمت می‌کرد برای امر خیر به خانه‌مان بیایند. مادر و بی‌بی در یک آن، همه‌ی دعواها و گیس‌کشیدن‌ها را فراموش کردند و به‌به و چه‌چه کنان مقدمات برنامه‌ی شب را چیدند. من هم کتاب و دفترم را جمع کردم و آماده‌ی رفتن به خانه‌ی بخت شدم آن هم چه خانه‌ای؟ طبق گفته‌ی زیبا، قصر! البته قضیه کمی عجیب به نظر می‌رسید ولی جرات ابراز احساسات نداشتم. شب که شد داماد با یک بسته گز اعلاء و یک گل‌دان شمعدانی وارد خانه شد. همان جا از تعجب شاخ‌هایم زد بیرون چرا که هیچ طوری قضیه برایم هضم نمی‌شد. مخصوصاً وقتی زیبا می‌گفت که قرار بوده ارباب آقای «درست‌کار» دختر خودش را به او بدهد و آقای «درست‌کار» قبول نکرده و فرموده من باید از قماش خودم زن بگیرم. آخر جوانی به رعنایی و زیبایی «بیژن درست‌کار» چرا به خواستگاری من آمده بود آن هم با سابقه‌ی دعوای من و خاله‌اش! تصوراتم را برای مادرم گفتم و او فقط به چند کلمه جواب طبق معمول، دندان شکن اکتفا کرد: «قربون خدا برم! حالا که می‌بینی شده. بالاخره ما هم سری تو سرا در آوردیم.» پدرم بدو بدو دنبال عاقد رفت اما از شانس بد یا خوب‌مان عاقد نبود به همین دلیل پدرم طبق توافق، انگشتر را قبول کرد و قرار شد فردا شب برای مراسم اجرای عقد همه دور هم جمع شویم. از همه دیدنی‌تر رفتار مادرم و زیبا بود که انگار دو یار جدا نشدنی بودند. شبِ بعد مهمانها در میان بوی سرکه و خورش قیمه بادمجان از راه رسیدند. این بار آقا داماد با چند دست لباس و یک گردن‌بند قیمتی به عنوان پیش‌کش، چشم همه به خصوص اقدس خانم را که در محفل حضور داشت کور کرد. من که دیگر خودم را تا یک قدمی قصر می‌دیدم چادر سفیدی بر سر انداختم تا در حضور همگان بله‌ی کش‌داری گفته و همه را خوشحال کنم اما همین که عاقد خواست شروع کند دسته‌ای از برادران وظیفه شناس کمیته، بدون دعوت، به خانه‌ی ما ریختند و آقای داماد را به همراه پدر و «زیبا خاتون» بردند... آدامه دارد.. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #وقتی_دری_به_تخته‌ای_بخورد #نفیسه_محمدی #طنز 4️⃣ قسمت چهارم ...
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ 5️⃣ قسمت پنجم ... از همین جا بود که زندگی من کاملاً به رنگ سیاه در آمد زیرا مادرم سق سیاه مرا مسبب این جریان می‌دانست و می‌گفت اگر من نفوس بد نزده بودم این‌طور نمی­شد. نیمه‌های شب پدر آزاد شد و به آغوش گرم خانواده برگشت و قضیه کاملاً روشن شد. گویا آقای داماد که اصلاً هم درستکار نبود، چند فقره دزدی از خانه‌ی اربابش داشت و زیبا هم در این امر او را یاری می‌کرد و البته مرا هم برای تکمیل کادر می‌خواستند. با این جریانات، پدرم تصمیم نهایی خود را گرفت و در خانه اعلام کرد که تا عید نوروز نیامده به روستای‌مان بر می‌گردیم. با این اولتیماتوم پدر همه مشغول جمع آوری وسایل شدیم که باز هم درخانه به صدا درآمد. دادا عروج به مادرم آرام خانم اعلام کرد که حتی اگر خواستگار هم بود راهش ندهد چه برسد به همسایه‌ها! اما پشت در کس دیگری بود، آن هم ارباب آقای درستکار! همان روز اثاث‌ها بار وانتی شد و در شب عید نوروز حرکت کردیم اما نه به سوی روستا بلکه به سمت خانه‌ی «بزرگ منش». آقای بزرگ منش که قبل از آن سابقه باغبانی پدر را داشت و کمی با هم آشنا بودند، از پدر خواسته بود که برای سرایداری و مراقبت از پدر پیرشان به منزل آنها اسباب کشی کنیم چرا که خودشان قصد سفر به خارج از کشور را داشتند و دنبال فرد مطمئنی می‌گشتند تا امور خانه را به او بسپارند که ناگهان به یاد پدرم می‌افتند که چقدر در خانه‌شان زحمت کشیده و در پاسگاه هم بزرگ منشی از خودش نشان داده و صبر پیشه کرده بود. پدرم در خانه‌ی جدید مسئول رسیدگی به باغچه‌ها و خرید خانه بود آن هم نه با سه‌چرخه بلکه با یک ماشین قدیمی که از اموال صاحبخانه، به پدرم بخشیده شد. مادرم هم با پخت غذاهای جور وا جور آقای بزرگ منش را که معروف به «آقا» بود و همیشه روی صندلی چرخدار می‌نشست، به یاد خاطرات خوشش می‌انداخت. من هم شب‌ها به مدت چهل و پنج دقیقه برای آقا کتاب می‌خواندم و در مورد نوشته‌هایم بحث می‌کردیم. بی‌بی هم گاهی به امامزاده می‌رفت و برای خوش‌بختی‌مان دعا می‌کرد. * * * سال‌های درازی از آن روزها می‌گذرد. اکنون من و همسرم، که قبلاً پرستار آقا بوده و دو فرزند شیطان و زبان درازم به همراه مادر و پدر و بی بی در عمارت انتهای باغ زندگی می‌کنیم. همسرم پس از کار در بیمارستان به حال آقا رسیدگی می‌کند من هم داستان‌ها و مقالات خودم را با صدای بلند زیر گوش آقا که حسابی پیر شده است می‌خوانم و با هم به نقد آن می‌پردازیم. همه از زندگی‌مان راضی هستیم اما در این سالها تنها یک چیز را خوب فهمیده‌ام آن هم اینکه اگر خدا بخواهد و دری به تخته‌ای بخورد و عدو هم سبب خیر شود همه چیز رو به راه می‌شود و می‌توانی به آرزوهایت برسی و زندگی زیبایی را برای خودت و دیگران رقم بزنی! روزگار همه خوش و خرم! پایان. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
پروتز گفتم:" موتور به این خوبی رو فروختی واسه پروتز؟ معلوم هست چی‌می‌گی؟ تو از این کارا نمی‌کردی..." خندید مثل همیشه! انگار نه انگار کار اشتباهی انجام داده باشد، یه تکه از پیتزا را توی دهانش گذاشت. _چقد شلوغش می‌کنی، گفتم تو فکر پروتزم، چه اشکال داره؟ به زیبایی کمک می‌کنه، اعتماد به نفس می‌ده، موتور رو نیاز نداشتم... داشتم توی خودم حرص می‌خوردم و به رفتار بی‌تفاوت جلال نگاه می‌کردم. تنهایی و رفاه، داشت چه بلایی سر دوست ساده من می‌آورد. معلوم نبود چه کسی برایش از پروتز حرف زده و خامش کرده بود. دستش رو زیر چانه‌اش گرفت و گفت:" گونه‌ها رو که پروتز کردم باید برم سراغ چونه، ببین چقدر خوشگل می‌شه عین چونه بت‌من!" و غش‌غش خندید. بی‌خیال شدم و فقط نگاهش کردم. جلال وقتی تصمیمش را می‌گرفت کسی جلودارش نبود. فقط گفتم:" حالا بی‌گدار به آب نزنی، بگو تا یه دکتر خوب بهت معرفی کنم." دیروز همین که وارد پارکینگ شدم، جلال را دیدم، هر چه تقلا می‌کرد نمی‌توانست ماشینش را روشن کند. با سر سلام کرد و باز هم استارت زد. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و گفتم:" بعد از دو سال معلومه باطریش خوابیده، موتورم که مفت فروختی..." جوابم را نداد و از روی صندلی عقب یک جعبه بزرگ و سنگین را بیرون کشید و به سمت من آمد. _ رفیق شدی واسه همین روزا ماشینتو روشن کن بریم، از صبح با تاکسی رفتم و اومدم دیگه حوصله ندارم، کولرم بزن تا برسیم یه کم بخوابم...فقط هی سوال نپرس! جلال بود و همین کارهای عجیب و غریبش! بدم نمی‌آمد از جعبه و کارهای مشکوکش سر در بیاورم، تلفنی به عاطفه خبر دادم و با تمام خستگی ماشین را بیرون کشیدم. جلال مثلا خوابید و من داشتم طبق نقشه‌ای که گفته بود رانندگی می‌کردم. جایی در حاشیه شهر، محله‌های کوچک و قدیمی، معلوم نبود اینطور جاها را از کجا پیدا می‌کند. همین که رسیدیم، مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید. سرو وضعش را مرتب کرد و جعبه را با احتیاط برداشت و راه افتاد. پرسیدم:" منم بیام؟" همانطور که پشتش به من بود، گفت:" نه شاید راحت نباشن!" و جلوی دری قدیمی ایستاد. صدای جیغ و هیاهو بلند شد و جلال با بچه‌های قد و نیم‌قد رفت داخل خانه! چند دقیقه‌ای نگذشت که با پسربچه‌ای که یک پای مصنوعی داشت و به سختی ولی با خوشحالی راه می‌رفت، از خانه بیرون آمد. با خنده‌ای از ته دل داد زد: " پروتز مجتبی قشنگه آقای دکتر؟" پسر بچه به من نزدیک شد و با شوقی غیرقابل تصور گفت:" آقای دکتر خیلی خوبه، دست شما درد نکنه...!" هاج و واج نگاهشان کردم. در راه برگشت، جلال سکوت کرده بود از آن سکوت‌هایی که حال خوشی دارد. پرسیدم:" این مجتبی رو از کجا پیدا کردی؟" خندید. دستی به ریش‌های مرتب و بلندش کشید. _یه کانال زدم، البته به کانال کمیل نمی‌رسه، به اسم کانال پروتزی‌ها، خیلی باحاله، بچه‌های اونجا خیلی خوبن، همشون معصوم و مهربونن مث مجتبی، فقط برای بقیه‌شون باید فکر دیگه‌ای بکنم، آخه دیگه موتور ندارم بفروشم. نگاهش کردم، باید در مورد کانال کمیل هم تحقیق کنم، به جلال و شوخی‌هایش اطمینان ندارم. ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
خیرات با تمام سختی پیک‌نیک را روشن کرد و ماهیتابه سیاه سوخته‌ای را رویش گذاشت. کمی روغن ریخت و آرد الک شده را روی آن خالی کرد و شروع کرد به هم زدن! شب نوزدهم ماه رمضان بود. درست شبی که خبر مرگ شوهرش را آورده بودند. هر ماه با نداری و بیچارگی به شب نوزدهم که می‌رسید خیراتی، دعایی یا ذکری هدیه شوهر جوانش می‌کرد. حالا که ماه رمضان بود، باید حلوا درست می‌کرد و خیرات می‌داد. بوی حلوا که بلند شد، منیژه از اتاق کوچک‌شان بیرون آمد و خیره خیره به رنگ و لعاب حلوا نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. گرسنه بود و دلش می‌خواست برای افطار چیزی غیر از نان و پنیر و چایی بخورد، اما چیزی نگفت. می‌دانست این تنها هدیه‌ای است که مادرش می‌تواند برای پدرش بفرستد. حلوا توی سه ظرف ملامین قدیمی تزئین شد. زن، پسرش عباس را صدا کرد و پسربچه با سر و روی خاکی وارد حیاط شد. حلواها را که دید، گل از گلش شکفت. زن با عصبانیت به شیر وسط حیاط اشاره کرد و گفت: «دستتو بشور عباس! دستتم به این حلواها نخوره، خیراته! بده در خونه همسایه‌ها...» عباس سینی را گرفت و با غرولند گفت: «پس ما چی؟» زن با خجالت نعلبکی کوچکی را نشان داد و پسر را راهی کرد. عباس، اما دلش برای حلواهای خوشرنگ توی بشقاب رفته بود. می‌خواست یک دل سیر حلوا بخورد و در ذهنش فکر کند بهترین شیرینی دنیا را خورده، اما نگاه غضب‌آلود مادر افکارش را به هم می‌ریخت. دو تا بشقاب به مقصد رسیده بودند و مانده بود بشقاب آخر... اکرم خانم در را باز نمی‌کرد. چند بار زنگ را فشرد و بعد فکری مرموز از سرش گذشت. روی پله خانه قدیمی نشست و به گوشه حلوا ناخنک زد. چقدر خوشمزه بود. عذاب وجدان یقه‌اش را گرفته بود، اما چشمش را بست و بی‌خیال عذاب وجدان با انگشت‌های کوچکش حلوا را تکه تکه به دهان گذاشت. چقدر خوشمزه بود. تا به حال حلوایی به این خوشمزگی نخورده بود. بعد از جوانمرگ شدن پدرش هیچ وقت نتوانسته بود یک دل سیر غذا بخورد. زن سفره محقر افطار را که جمع کرد، هنوز سردرگم بود که چرا عباس لب به حلوا نزده و آن نعلبکی کوچک را به خواهر کوچک روزه‌دارش سپرده، دعا را خواند و قرآن را به سر گرفت و چند دقیقه‌ای مانده به سحر چشم روی هم گذاشت. توی خواب کسی در را زد و زن با روسری گلداری که شوهرش برایش خریده بود، پشت در ایستاد. مثل همان روزها که اکبر در می‌زد. در را گشود. اکبر با لب‌های خندان بشقاب ملامین را به سمتش گرفت و گفت: «دستت درد نکنه خانوم! خیراتت امروز به من رسید، خدا عاقبتتو بخیر کنه...!» زن هراسان و متعجب از خواب پرید. .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak