2️⃣ قسمت دوم ... من هم که خیلی با ادب و با نزاکت بودم هیچ‌وقت در این امور دخالت نمی‌کردم و با اینکه هنوز سیزده سال سن داشتم، احترام بزرگ‌ترها را نگه می‌داشتم. حتی یک بار بر سر همین سکوت و ادای احترام به بزرگ‌ترها نزدیک بود کتک مفصلی از پدرم بخورم که با پا در میانی مادرم که این جملات محبت‌آمیز را می‌گفت: «لال شی الهی، دختره‌ی چش سفید!» از معرکه گریختم . البته اصلاً گمان نبرید که پدرم توانایی خرید خانه‌ای مطلوب را نداشت؛ خیر! خیلی هم توانایی داشت، به روزگار خودتان نگاه نکنید که همه ماشین سوار می شوند و با تلفن حرف می‌زنند و از این همه اشیاء عجیب و غریب تعجب نمی‌کنند. در آن دوران اگر کسی با تلفن صحبت می‌کرد آن هم در محله‌ی ما، همه برای تحقیق و تفحص در مورد چگونگی انجام آن عمل محیرالعقول تا چند روز به خانه‌اش رفت و آمد می‌کردند و گاهی برایش چشم روشنی هم می‌بردند و من در آن زمان جزء افرادی بودم که سه بار با تلفن صحبت کرده بودم. این قضیه خودش چند نکته را برای شما عزیزان دل روشن می‌کند. اول اینکه ما با سیستم تلفن آشنایی داشتیم؛ دوم اینکه کسی را هم داشتیم که با او از طریق تلفن در تماس باشیم و این مورد دوم یعنی اینکه اقوام پولداری هم داشتیم! تازه این را هم به افتخاراتم اضافه کنم که دو بار هم با سه چرخه‌ی پدرم به زیارت امامزاده‌ی نزدیک‌مان رفته بودم. آن هم سه چرخه‌ای که تا به آن روز چهار بار به اصرار اهالی محل، مرکب عروس شده بود و چشم خیلی‌ها را کور کرده بود. پس می‌بینید که ما از خانواده‌ی متمولی بودیم و تقریباً یک سر و گردن از بقیه بالاتر! اما قضیه‌ای که باعث شد تا روند رو به رکود زندگی ما تغییر کند، ورود دو عدد خواستگار به خانه‌ی ما بود. از آن روزها بود که هیجان پشت سر هیجان به خانه‌ی ما وارد می‌شد و شورای مرکزی خانه به مدیریت مادرم، مدام تصمیم‌گیری‌های جدیدی می‌کردند. باری، جانم برای‌تان بگوید که یک روز از روزهای سرد پاییزی که مادرم داشت خانه را آماده‌ی کرسی گذاری می‌کرد، دو سه عدد زن چاق و فربه و یک آقای دراز و بی قواره وارد حیاط شدند و گیلی‌گیلی کنان مرا از خواب خوش بعد از ظهر بیدار کرده، ضمن چاق سلامتی جانانه‌ای مرا به هیولای همراه‌شان، که همان داماد باشد نشان دادند و گفتند: «ببین می‌پسندی؟» داماد که احتمالاً از دیدن خانه و زندگی ما و نیش‌های من که معلوم نبود برای چه در آن موقع باز شده‌اند، به وجد آمده بود، سکوت اختیار کرد. ناگهان یکی از زنان حاضر در مجلس بدون توجه به حضور ما ادامه داد: «بالام جان ببین، این دختره ده سالشه، خودم برات ادبش می‌کنم! تازه خواهر و برادرم که نداره! راحت راحتی! هم کمک دست من می‌شه هم تو دوماد می‌شی آخه تو بگو من چطوری کارای شیش تا داداشت رو انجام بدم، کمک می‌خوام یا نه؟» نفر بعد که چند باری برای خرید سرکه به خانه‌مان آمده بود ناگفته‌ها را به زبان آورد. چی شد صفدر جان بگم باباش شب عاقد بیاره عقد کنی؟ و بعد رو به من کرد و گفت: «ای ماشاالله، چه دختری! ببین بمانی جان خدا چه شوهری نصیبت کرده، حظ کن! آقاس، کاری، خوب، تازه سیگار خارجی هم می‌کشه!» من که تا آن لحظه نیش‌هایم بازتر از قبل شده بود نگاهی به مادرم انداختم تا بدانم برای رفتن به خانه‌ی بخت آماده شوم یا نه؟ چشم‌تان روز بد نبیند! چنان چشم غره‌ای نوش جان کردم که فرار را بر قرار ترجیح داده، به حیاط کوچک‌مان پناه بردم . بعد از دقایقی مهمان‌ها رفتند و انگشتری که به نازکی آن ندیده بودم گرو گذاشتند تا شب بیایند و مرا از پدرم تحویل بگیرند. ادامه دارد... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak