بسم‌رب‌الشهدا‌و‌الصدیقین مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ساعت ۶ صبح، پای دیگ حلیم، در مراسم ولادت امام رضا، در حسنیه هیئت‌الرضا دوباره باید در ولادت روضه بخوانیم. مثل ماجرای کرمان. هنوز خبر رسمی اعلام نشده بود. اما برای همه ما روشن بود که دیگر تمام شد. سعی می‌کردم به بچه ها امید بدهم؛ « هنوز که چیزی اعلام نشده تو زانوی غم بغل گرفتی. بلند شو حسن ایشالا به خیر میگذره. علیرضا چرا مشکی پوشیدی تو هنوز خبری نشده که » با اینکه خودم می‌دانستم تمام شده؛ اما نمی‌خواستم خودم را ناامید جلوه بدهم. نمی‌خواستم قبول کنم که یکی دیگر از یاران حضرت آقا رفت. نمی‌خواستم دوباره با شکستن بغض آقا در فراز « اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا » مواجه شوم. اما خدا چیز دیگری می‌خواست. وقتی خبر اعلام شد ناخودآگاه خاطرات ساعت ۷ صبح ۱۳دی۱۳۹۸ برایم زنده شد. به خانه که برگشتم پیراهن مشکی را از کمد بیرون آوردم. دستانم بر بدنم سنگینی می‌کردند. به زور پیراهن را شستم، به زور اتو کشیدم؛ و سخت تر از همه اینها به زور پیراهن را پوشیدم. دقیقا مثل ۱۳دی‌۱۳۹۸... ✍ سلمان https://eitaa.com/khane_8