eitaa logo
خوان هشتم را من روایت می کنم
228 دنبال‌کننده
89 عکس
0 ویدیو
0 فایل
ومادرحسنک زنی بودسخت جگرآور.چنان شنودم که چون بشنید،جزعی نکردچنان که زنان کنندبلکه بگریست بدرد.چنان که حاضران از درد وی خون گریستند.پس گفت:« بزرگامردا که این پسرم بود» تاریخ بیهقی ومن می گویم: بزرگا زنا که این مادر بود… مریم قربانزاده @Shahrbano_mg
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگزم یاد تو از لوح‌ دل و جان نرود... خوان هشتم را من روایت می‌کنم
حال امام مساعد نبود.این غصه بزرگمان بود.به علی اصغر می گفتم:« آدم نباید نفوس بزند ،نباید ناامید باشد اما هیچ کس عمر جاودانه ندارد.زبونم لال ،زبونم لال ،زبونم لال اگر آقا طوری شان بشود ایران چه می شود؟ تکلیف انقلاب چه می شود؟ این همه خون و جوانی که دادیم چه می شود؟ » می گفت :« مادر! خدا که هست.خودش مواظب اسلام و ایران هست.» تلویزیون خبر می داد که آقا در بیمارستان قلب تهران بستری است. دکترشان مصاحبه می کرد.آخرش هم می گفت:« مردم دعا کنند.» مگر از مردم کاری غیر از دعا هم برمی آمد؟! در مسجدها مراسم دعا گرفتیم. ما هم در مسجد شهرک بهشتی ختم امن یجیب گرفتیم. صبح قبل از هر کاری تلویزیون و رادیو را روشن می کردیم که ببینیم حال امام بهتر شده؟ فصل امتحانات ثلث سوم بود.هنور بچه ها خواب بودند.رادیو را روشن کردم.داشت قرآن می خواند.چای دم کردم. پتوها را جمع کردم.همچنان قرآن می خواند.سابقه نداشت. علی اصغر و‌ جعفر را بیدار کردم. یکی امتحان داشت یکی هم باید می رفت سر کار.اخبار ساعت ۷ شروع شد.مجری با صدایی لرزان گفت:« روح بلند و ملکوتی...» دو دستی زدم به سرم. نشستم روی زمین.فریاد و واویلامان بلند شد.باورمان نمی شد.بی پدر شده بودیم. گفتم:« حالا بی پدر شدیم حالا باید زار بزنیم برای یتیمی مان. داد از بی کسی،بی داد از بی کسی.‌ این دنیا چی از جان ما میخواد؟همه دلخوشی ما امام بود. سایه سر مان بود.پدر این همه بچه شهید بود. حالا چه خاکی به سرمان کنیم..» بدون اینکه یک پیاله چای بخوریم مثل یتیم ها راه افتادیم سمت دریادل... خوان هشتم را من روایت می‌کنم
از کتاب های درسی آن سالها عکس صفحه اولش یادم هست که امیدش به ما دبستانی ها بود. حالا بزرگ شده این آقا حال امیدتان چطور است. ✍محمد مهدی سیار خوان هشتم را من روایت می کنم
صبح بوی قالی نم خورده می دهد.‌ جارو را در سکوت صبحگاهی از شیر گوشه حیاط خیس می کند،آب جارو را روی قالی می پاشد تا غبار بلند نشود و خمیده و نشسته جارو میزند. نه از صدای جارو برقی خوشش می آید نه کارش را قبول دارد. جارو مشهدی را جوراب پیچ می کند و بی صدا به فرش می کشد و خاکروبه را نشان من می دهد که ببین .چه جوری اشغال ها را جمع می کند؟ اشغالی نیست.کمی پرز فرش و ریزه نان و بذرهای ریخته جارو خود جارو. غبارها زیر نور آفتاب به بالا می روند و هوای خنک صبح، با بوی قالی نم خورده می آمیزد. آنچه دیگر نیست صدای بچه هاست که یکی یکی بیدار شوند و صبح بخیر بگویند. برای او خوشحالم که هنوز می تواند در خانه خودش باشد .جارو بزند. خاکروبه جمع کند. سه فنجان کوچک چای را با یک قند در گوشه لپش بنوشد . برای همه پدر و مادرهایی که خانه سالمندان را هیچ وقت نمی بینند و بچه هایشان نوبتی بهشان سر می زنند خوشحالم . ✍ خوان هشتم را من روایت می‌کنم
بعد از ۹ماه به وطن آمدند. دو سال است به خاطر مأموریت همسرش در پاکستان زندگی می کنند. نظریه شاعرانه دکتر احمد میرزاده را ناخودآگاه برای آدم ها مرور می کنم:« بین اسم و فامیل آدم ها با سرنوشت شان ارتباطی هست.» این نظریه ، درباره هاجر حبیبی مصداق پیدا می کند. مهاجرت...که نمی شود گفت . مهاجرت برای مبدأ ، بار منفی دارد. یعنی از مبدأیی با شرایط بد و ناخوشایند به مقصدی با شرایط بهتر و ایده آل رفتن. هاجر از ایران مهاجرت نکرده اما سفرش را بی ربط به اسمش نمی دانم. او سالیانی در ایام تحصیل همسرش زندگی سخت در تهران را پشت سر گذاشت. چند سالی زندگی و آرامش در مشهد و اینک پاکستان. کاری ندارم که همسرش تک پسر یک شهید است و دو عموی دیگر این تک پسر هم شهید شده اند و تنها خانواده ی سه شهیده خراسان جنوبی اند و این پسر شهید برای مأموریتش باید گزینه های خوش آب و هوا تر از پاکستان را تجربه می کرد و چون پررو نیست و ادعا ندارد و به جایی وصل نیست پاکستان نصیبش شده و آن عزیز کرده ها راهی مناطق امن و خنک و چشم‌نواز شده اند و چه اهمیتی دارد خانواده سه شهیده بودن. او بارها به بهانه‌ های مختلف یادآور شده که «عروس شهید» است و الحق که خوب عروسی است. یادداشت های روزانه اش از زیبایی های مردمی پاکستان است و نگاه حبیب انگارانه او به این ملت. هاجر چراغ «حوض شربت»را روشن کرد.از اول تا پایان برای این کتاب عمر گذاشت و کنارم بود و بانی این خیر بزرگ شد. دو فرزندش در پاکستان روزهای سخت غربت را فقط با مهر و شکیبایی و برنامه ریزی های مادر به سر بردند. به وطن خوش آمدی هاجر.❤️ ✍ خوان هشتم را من روایت می‌کنم