💠 💠 ✏️ 📕 روایت سی و چهارم: خدا را دیدم... 🌼 روز ولادت حضرت امیر(علیه السلام) با رفقا تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان و گل بدیم به پرستارا و برا بیمارا کمی مدح امیر المؤمنین(علیه السلام) بخونیم. 🌕 اولین جایی که رفتیم قسمت اورژانس بود، گلها رو به پرستارا و خدماتیها دادیم ،ازشون اجازه گرفتیم که چند دقیقه ای بخونیم. شروع کردم: 🔸یاعلی یاعلی مالک ملک دلی... یه پیرمرد دقیقا روبروم بود و داشت نگاه میکرد و بغض کرده بود، یه دفعه حالش بد شد پرستارا ریختن دور و برش، میگفتن داره تموم میکنه ، خودشونو به هر دری میزدن که برش گردونن، رفیقم محمد صالحی گفت ادامه بده... 🔸نام زیبای تو شد رافع هر مشکلی... چه اوضاعی بود، همه بیمارا اشک میریختن، پرستارا انگار که تو زندگیشون فقط همین یه مریض رو داشتن انقد که دوندگی میکردن، صدای مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام) هم تو فضا می پیچید، خودمم بغضم گرفته بود 🔸یاعلی یامولا، ای نگار زهرا.... همه اورژانس یه حال دیگه ای داشت، منم داشتم بلند بلند میخوندم: 🔸یا حیدر یا حیدر یا مرتضی... 🌼به نام نامی مولا برگشت... هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم خدارو گوشه اورژانس بیمارستان ببینم، خدا همینجا بود و ما به تماشای خدا ایستاده بودیم. خدا همین جاست، تو اتاق های قرنطینه، رو تختهای بیمارستان، خدا همینجا است، تو چشمای خسته ولی امیدوار بیمارها... 💥در انقلاب خمینی خدا فقط تو مسجد نیست، خدا همه جا هست... ✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد 🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f