💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📘 روایت بیست و ششم: طلبه نگاشت (٢)
🌸 لبخند و اشتیاق پسری که با همسرش آمده بود تا بعد از چند روز، پدر پیرش که به لطف خدا حالش خوب شده بود را از بیمارستان ببرد، دیدنی بود. انگار سالها او را ندیده بودند.
🌸 بیماری که تا اذان گفتند گوشهای مشغول نماز شد و بیماری دیگر که عصرگاهان وقتی از خواب بیدار شد، اول از جهت قبله سؤال کرد.
🌸 طلبه ای که با چند شاخه گل نرگس و با شعار «یا صاحب الزمان، امید زندگی ام تویی» روی روپوش آبی رنگش، به یاری بیماران شتافت.
🌸 پرستاری که گفت: صادقانه میگویم که تا قبل از این، ذهنیت بدی از طلبهها داشتم اما الآن کاملا نگاهم تغییر کرده و وقتی برای دوستانم تلاش طلاب را نقل میکنم، متعجب میشوند.
🌸 پرستاری که لحظهای در طول ۷ ساعت ندیدمش که بنشیند و دائماً به بیمارانش سر می زد.
🌸 بیمارانی که حاضر نبودند با وجود بد حالی کارشان را به ما بسپارند و با وجود ضعف جسمی، تلاش می کردند خودشان کارشان را انجام دهند.
🌸 پرستارانی که هنگام نیاز به احیای قلبی بیماری، سراسیمه به سمت او میرفتند و برای برگرداندن او به زندگی، دورهاش میکردند.
🌸 زن و شوهری که هر دو در لباس پرستاری، بدون حتی یک روز استراحت، دوشادوش هم به بیماران کمک میکردند.
🌸 پرستارانی که حدود ساعت ۴ عصر، آرام آرام شروع به ناهار خوردن می کردند.
🌸 پرستاری که با دو جعبه شیرینی، خبر میلاد امام جواد علیه السلام را برای پرستاران و بیماران آورد و بخش را غرق شادی کرد...
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📙 روایت بیست و هفتم: خط مقدم...
🌒 شیفت شب یه طعم دیگه ای داره. همه جا در ظاهر ساکت و خاموش، اما در باطن...
🌙 تو اتاقا میگشتم ببینم کسی کاری نداشته باشه.
یکی تشنشه میگه آب بیار ، یکی میخواد بره سرویس بهداشتی تا منو میبینه میخواد بال دراره چون نمیخواسته دادبزنه بقیه رو بیدار کنه، یکی درد و دلش باز میشه، یکی همینکه نگاهش به نگاهم میفته لبخند میزنه، خلاصه تو هر اتاقی یه قصه ای هست.
🌔 برگشتم تو راهرو، واقعا چقدر باید خدارو شکر کنم که این موقعیت رو برام پیش آورده که بین مومنین بگردم و دردی دواکنم؟ راستش تو قصه سیل سال گذشته خیلی غصه خوردم که نتونستم برم خدمت کنم ،نتونستم چیه، بهونه آوردم براخودم، همش توجیه کردم.
حتی وقتی تو تلوزیون دیدم سردار سلیمانی رفته مناطق سیل زده و صدا میزنه : آهای اونایی که همش التماس میکنید ببرمتون سوریه،بلند شید بیاید، خط مقدم الان همینجاست، بازم براخودم توجیه آوردم و نرفتم ، الان که دارم تو راهروی بخش قرنطینه قدم میزنم شک ندارم اگه حاج قاسم زنده بود لباس قرنطینه میپوشید و میومد بین پرستارهایی که الان بدجور به خدا نزدیکن، یا بین بیمارهایی که الان دلشکسته های مستجاب الدعوه هستن، صدا میزد:آهای عاشقای شهادت بلندشید بیاید اینجا ،خط مقدم الان بین این تختهاست.
🌸 پرستارا همینکه میبینن یکی کنارشونه قوت میگیرن، بیمارا همینکه میبینن یکی هواشونو داره و تنها نیستن حالشون بهتر میشه.
اونایی که نشستن و نیومدن به خدا از کفشون رفت...
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰
@khaneTolab
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📕 روایت بیست و هشتم: خانم تخت یازده
🛏 بیشتر مریضهای روی تخت خانماند. یادم نمیآید قبل از این جایی، حتی برای سخنرانی در روضه زنانه، رفته باشم وسط جمعیت خانمها. به عباس می گویم: «معذب نشن؟»
میخندد و میگوید: «ما یا اونا؟»
بعد با دستی که دستکش لاتکس دارد، ماسک جلوی دهانش را کمی بالاتر میآورد و میگوید: «چارهای نیست».
🌕 جارو به دست میرویم توی اتاق. قرار است هم نظافت کنیم، هم اگر کسی از مریضها کاری داشت، کمکش کنیم. معمولاً کمحرف و ساکت و خواباند. شروع میکنیم به تمیز کردن وسایل روی دِرآوِرها و میزهای پرتابل. طبق دستور مسئول شیفت، هر خوراکی ماندهای را باید بیندازیم سطل زباله.
🍶 خانم تخت یازده میگوید: «آب»
انگار مسافرکشهای خط قم ـ تهرانیم و مریضها مسافرهای یک روز وسط هفته خلوت. دو تایی جارو را ول میکنیم و با هیجان میرویم سمت تخت یازده. آب معدنی را من زودتر از عباس برمیدارم، میریزم توی لیوان یکبار مصرف. سن و سال مادرم را دارد. لیوان را که میدهم دستش، میگویم: «بفرما مادر»
چیزی نمیگوید اما میبینم گوشه چشمهاش کمی خیس است. میگویم: «هر کاری داشتین ما اینجاییم. مثل پسر خودتون».
💠 از اتاق که میرویم بیرون، عباس سرش را نزدیک گوشم میکند و میگوید: «اینا خانماند. کاش بهشون بگی آبجی که فکر نکنن خیلی پیر شدن»
حالا فکرم مشغول شده. فلاکس چای را از آبدارخانه بخش بر میدارم و به بهانه چای بردن، برمیگردم کنار تخت یازده. زن خوابیده. دلم را میزنم به دریا. «خواهر» توی زبانم نمیچرخد ولی میتوانم «مادر» را از جملهام حذف کنم تا حس پیری نکند. میگویم :«چیز دیگهای نیاز ندارید؟»
چشمهایش را باز میکند. دستش را آرام میآورد بالا و با نگاهی شبیه نگاههای مادرم لبخند میزند و میگوید: «ممنون پسرم».
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📙 روایت بیست و نهم: تهماندههای سوپ مقدس
🌕 جانباز ۶۰ درصد بود. چشم راستش را والفجر۱۰ داده بود و از جاماندههای شیمیایی کربلای 5 بود. والفجر8 هم ترکشی آمده بود و درست نشسته بود وسط ریهاش.
سوپ را قاشق قاشق در دهانش می گذاشتم و او ذره ذره خاطرههایش را میگفت. با خنده پرسیدم:
«پس شما توی بیمارستان بزرگ شدی کلا!»
خندید و صبر کرد سرفههایش بند بیاید. بعد گفت:«ولی هیچ کدوم این جراحتا به اندازه کرونا اذیتم نکرده».
🔶 دکتر شیفت میگفت، ترکش توی ریه درد سرفههایش را چند برابر میکند.
هنوز شام خوردنش تمام نشده بود که دستم را پس زد و با ضعف گفت: «حالت تهوع دارم»
تا آمدم سطل کنار تختش را پیدا کنم، هر چه را خورده بود، بالاآورد روی تخت.
اولین بار نبود که چنین صحنهای را میدیدم، اما اولینبار بود که بدم نمیآمد. فکر خندهداری بود اما آن لحظه کسی توی سرم میگفت: «این مقدسترین محتویات معدهایاست که در عمرم از نزدیک میبینم»
ملحفه و لباسش را عوض کردم و تختش را ضدعفونی کردم. خدماتیهای شیفت را صدا نزدم. دلم میخواست خودم تمام کارهایش را انجام بدهم.
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
☑️☑️ خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📙 روایت سی اُم: یک گوشه خلوت پیدا کرد و گریست...
🌐 روز اولی که تو بیمارستان دیدمش
کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم
پر انرژی و با روحیه
با اون لهجه با نمک ترکی
طلبه تبریزی که چند وقتی بود از تبریز اومده بود قم برای ادامه تحصیلات حوزوی و به قول خودش کسب فیض....
گاری را بار زدیم و راه افتادیم به سمت بخش تا اقلام را بین بیمارها و پرسنل بیمارستان پخش کنیم.
🔅 از طبقه پنجم کار شروع می شد
طبقه طبقه چرخیدیم تا رسیدیم طبقه اول
بخش مراقبتهای ویژه
خب آنجا دیگه برای ما
ورود ممنوع بود
داشتیم اقلام را دم در خالی می کردیم که دیدم محمد با چندتا از پرستارها سلام و احوال پرسی کرد و رفت پشت در و شروع کرد از گوشه درب داخل را نگاه کردن
تعجب کردم پرسیدم داستان چیه
بچه ها گفتند مگه نمی دونی؟
خانمش بارداره و حالش بد شده
الان هم تو آی سی یو بستری است با یک بچه شش ماهه تو شکمش و علائم شبیه کرونا
◀️ خشکم زد باورم نمی شد
زنت تو آی سی یو باشه و تو اینقدر با روحیه کنار جهادی ها مشغول خدمت باشی
گذشت تا امروز بعد از نماز مغرب
یکی از بچه ها بهش گفت محمد برو تلفن خونه کارِت دارند
یک ربع نشد که برگشت با چشمهای قرمز
گفت صادق
خانمم فوت کرد
ایندفعه همه خشکمون زد
سکوت حاکم شد
راوی: صادق مهاجری
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📗 روایت سی و یکم: شهادت می شود پایان نامهٔ بعضی ها، و مرگ می شود پایان نامهٔ بعضی های دیگر...
🌀 اگر بگویم من با #آریل_شارون، قصاب صبرا و شتیلا که سکتۀ مغزی شد، و #ایهود_المرت که بهجای نحس او نشست، خصومت شخصی دارم، لابد پیش خودتان یک جور خاصی در موردم فکر میکنید!
💠 وسطمسطهای تابستان سال ۸۵ بود که المرت دستور آتش صادر کرد و #جنگ_سیوسه_روزۀ اسرائیل و لبنان شروع شد و افتاد توی سر ما.
اَد یک هفته قبلش #نامزد کرده بودم!
🔶 کاروانی از تهران و مشهد و شهرهای مختلف کشور راه انداختیم. که چه؟ میخواهیم برویم لبنان و با رژیم صهیونسیتی بجنگیم. سردستۀمان هم حاج سعید قاسمی بود.
🔷 ما هم که عمری آرزوی #شهادت داشتیم و کلی توی همین #طلاییه و #فکه و #هویزه به سینه و سر زده بودیم که «یالیتنا کنا معکم و... .»
کاروان از تهران حرکت کرد و آمد زنجان و من را هم سوار کرد که برویم تا خود بیتالمقدس.
⚪️ من نمیدانم در پسِ ذهن حاج سعید و دوستانِ دستاندرکار چه میگذشت، آیا اساساً اینکار امکانپذیر بود یا صرفاً جنبۀ تبلیغاتی داشت، اما خودم یادم هست که هرچه به مرز نزدیکتر میشدیم، بیشتر #ترس برممیداشت!
🔘 گرچه من به خودم حق نمیدهم، اما شما سعی کنید که حق بدهید به من! یک هفته نشده بود عمر نامزدیمان! کلی آمال و آرزو داشتم. من بهجهنم، پدرومادرم!
🔅 یادم هست که توی آن چندروزی که پشت مرز بودیم، چقدر به خدا التماس کردم که هرچه زودتر این جنگ لعنتی تمام شود و من مجبور نشوم بروم آنجا و دختر مردم را عروسی نکرده، بیوه کنم!
کلی التماس خدا کردم و بالاجبار «...»خوردم پیشش که دیگر ادعای شهادت نکنم! حتی یادم هست چندبار با همین لحن گفتم: «دمت گرم، اجازه بده برگردم، قول میدهم که پاکتر بیایم اینبار!»
🌐 حالا گمانم اگر بگویم من بهجز دشمنیِ ایدئولوژیک، یک دشمنی و پدرکشتگی شخصی هم با شارون و المرت دارم، به من حق بدهید.
✅ و الان که درخدمت شما هستم، از آن روز ۱۴ سال میگذرد.
روزی که علی مهدیان و حسین کاظمزاده و سجاد ناصر و میرزایی و بقیه داشتند بهخاطر #کرونا تدارک کار جهادی توی #بیمارستان را میدیدند، من هم داشتم دقیقاً بهخاطر کرونا نقشۀ عملیات #فرار_از_قم به زنجان را طراحی میکردم؛ مثل اسرائیلیها که از خاک لبنان دررفتند، من هم دررفتم!
📕 دارم خودم را برای نوشتن پایاننامهای با موضوع «#اخلاق_مرگ» آماده میکنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که بروم بیمارستان و خودم را در معرض قطعیترین پیشآمد هستی قرار دهم و عملاً خودم را بیندازم وسط صحنۀ پایاننامهام، نتوانستم. جگرش را نداشتم خب.
🌀 ببینید قصۀ دنیا را! #شهادت میشود پایانِ نامۀ بعضیها، و #مرگ میشود پایاننامۀ بعضیهای دیگر!
پیاپیش اعتراف میکنم که حتی اگر بهترین پایاننامه و کتاب دنیا را درباب #مرگ نوشتم، نخرید و نخوانیدش، چون به مفت نمیارزد.
این نوشته را هم می دهم به عبدالله عصاره تا عیناً و بدون دخل و تصرفی منتشر کند در کانال.
فکربوسِ بروبچههای جهادی
محمدرضا امینی
۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📕 روایت سی و دوم: پس دختران شهدای مدافع حرم چه حالی دارند؟
⏰ ساعت از ده و نیم گذشته است که گوشیام زنگ میخورد. از اتاق سه بیرون میآیم و به دیوار راهرو تکیه میدهم. کمرم تیر میکشد از بس که از این اتاق به آن اتاق رفتهام. گوشی را از جیبم بیرون میآورم. همسرم است که زنگ میزند. همین که میخواهم بردارم قطع میشود.
🍀 ماسک را برمیدارم و نفسی میکشم. آخ که چقدر لذت بخش است بعد از چند ساعت ماسکت را برداری و نفسی تازه کنی؛ ولو نفسی که میکشی در فضای راهروی بیمارستان کروناییها باشد.
زنگ میزنم. گوشی را برمیدارد و بعد از احوالپرسی میپرسد: محمدجواد کی میای؟
🌕 سؤال سختی است. همیشه این سؤال برایم معنا داشته؛ چه آن وقت که همه ماه رمضان از خانواده دور بودم و چه آن وقت که اردوهای جهادی می رفتم. هیچ وقت نتوانستم جواب بدهم، هیچ وقت. همیشه حیا میکردم و حالا هم.
💠 حالا از پشت تلفن صدای گریهاش را میشنوم.
- گریه میکنی؟
- دلم تنگ شده خب. الآن دو هفته است ما رو گذاشتی همدان و خودت رفتی قم، بیمارستان. من اینجا دلشوره دارم. همهاش میترسم. نکنه خودت کرونا بگیری.
- نترس. حالا حالاها خدا با ما کار داره. تازه کرونا هم بگیرم، خدا شفا میده.
- شوخی نکن. جدی میگم. تا کی اون جایی؟
- باید ببینم شرایط چه جوری میشه. فعلاً که نیازه و تکلیف موندنه.
- هر وقت هم بیای باید دو هفته قرنطینه کنی خودت رو. یعنی الآن هم که از کار دست بکشی میشه یه ماه جدایی.
- اشکال نداره، راضی باش به رضای خدا. اصلاً اگه این کارا ثواب داره همهاش برای تو.
حرفها که به خداحافظی میرسد، میگویم: هر وقت فاطمه زهرا بیدار شد تماس تصویری بگیر ببینمش.
- نه، خوب نیست!
- چرا؟
- هر وقت زنگ میزنی و صدات رو می شنوه یا هر وقت تصویری میبیندت، تا چند ساعت همهاش ناراحته و توی فکره و بهونه میگیره. یه سالشه ولی خیلی حالیشه. میترسم لجباز و عصبی بشه.
🍶 بیماری صدا میکند: حاج آقا یه لیوان آب برام میاری؟
با خانم خداحافظی میکنم و میروم تا لیوانی را پر از آب کنم.
حرفهای آخر خانم بدجور فکرم را بهم میریزد؛ هر وقت دخترم صدا یا تصویرم را میبیند تا چند ساعت بهانه مرا میگیرد.
لیوان پر از آب را به لبان خشک بیمار میرسانم.
🔅 با خودم میگویم دو هفتهای است دخترم بابا ندیده، بهانه بابا گرفته، دختران شهدای مدافع حرم چه میکنند؟ آنها که ماهها و سالهاست بابا را ندیدهاند، آنها که دلتنگ آغوش بابایند...
📝 راوی: محمدجواد رستمی(طلبه)
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
⚪️⚪️ خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📘 روایت سی و سوم: قصه محسن...
🌀 توی قرارگاه، یه جوون هفده هجده ساله کار میکنه. موهای مجعد پر پشتش رو با یه کلاه مشکی میپوشونه. همیشه یه لبخند زیبا چهرشو تزیین میکنه، ولی زیاد حرف نمیزنه. شاید چون سنش از همه کمتره. باهاش که شوخی میکنن میخنده و به رو نمیاره.
🔹 چایی میاره. ظرف میشوره. سفره میندازه. تمیز میکنه. بی سر و صدا. اوائل فکر میکردم فامیل یکی از طلبه هاست که باهاش اومده. تو دلم میگفتم این بچه چرا اینجا است ولی کلا خیلی حواسم بهش نبود. تا الان تقریبا یک ماهه که توی قرارگاه سلامت خانه طلاب کار میکنه.
🔸امروز یکی از رفقا بهش گفت آقا محسن!، تو فامیل کدومیکی از بچه هایی؟ گفت هیچکدوم. برگشتم نگاهی بهش کردم و گفتم پس چطور اومدی اینجا؟ خندید و گفت به سختی! . گفتم نه جدی؟ دید جدی میپرسم، گفت: توی تلویزیون دیدم دارید کار میکنید پرس و جو کردم پیداتون کردم.
🔻با تعجب پرسیدم بابات و مادرت نگران نمیشن اینجایی شبانه روز؟ خندید گفت بابا که ندارم مادرم هم خودش اصرار کرده بیام خادمی کنم.
☑️ یکی از بچه ها که نگاه پر از تعجبم رو دید، گفت مادرش هر روز برامون یه شیرینی کلوچه ای چیزی درست میکنه و میده پسرش بیاره. هوامونو داره.
🔅 پرسیدم: ببخشید محسن جان! اما بابات به رحمت خدا رفته؟ یه کم تعلل کرد بعد آروم گفت آره.
گفتم چطور؟ گفت بابام شهید شده. توی جنگ مجروح بود از شدت جراحتهای قدیمیش شهید شد...
🌕 نمیدونستم از تعجب شاخ در بیارم یا از احساس بزرگواری و لطافت این پسر و اون مادر، خم بشم و متواضعانه سجده کنم یا اینکه از خجالت آب بشم و در زمین فرو برم.
✏️ حجت الاسلام و المسلمین مهدیان
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
🌐🌐 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📕 روایت سی و چهارم: خدا را دیدم...
🌼 روز ولادت حضرت امیر(علیه السلام) با رفقا تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان و گل بدیم به پرستارا و برا بیمارا کمی مدح امیر المؤمنین(علیه السلام) بخونیم.
🌕 اولین جایی که رفتیم قسمت اورژانس بود، گلها رو به پرستارا و خدماتیها دادیم ،ازشون اجازه گرفتیم که چند دقیقه ای بخونیم.
شروع کردم:
🔸یاعلی یاعلی مالک ملک دلی...
یه پیرمرد دقیقا روبروم بود و داشت نگاه میکرد و بغض کرده بود، یه دفعه حالش بد شد پرستارا ریختن دور و برش، میگفتن داره تموم میکنه ، خودشونو به هر دری میزدن که برش گردونن، رفیقم محمد صالحی گفت ادامه بده...
🔸نام زیبای تو شد رافع هر مشکلی...
چه اوضاعی بود، همه بیمارا اشک میریختن، پرستارا انگار که تو زندگیشون فقط همین یه مریض رو داشتن انقد که دوندگی میکردن، صدای مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام) هم تو فضا می پیچید، خودمم بغضم گرفته بود
🔸یاعلی یامولا، ای نگار زهرا....
همه اورژانس یه حال دیگه ای داشت، منم داشتم بلند بلند میخوندم:
🔸یا حیدر یا حیدر یا مرتضی...
🌼به نام نامی مولا برگشت...
هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم خدارو گوشه اورژانس بیمارستان ببینم، خدا همینجا بود و ما به تماشای خدا ایستاده بودیم.
خدا همین جاست، تو اتاق های قرنطینه، رو تختهای بیمارستان، خدا همینجا است، تو چشمای خسته ولی امیدوار بیمارها...
💥در انقلاب خمینی خدا فقط تو مسجد نیست، خدا همه جا هست...
✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
🌕🌕 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📗 روایت سی و پنجم: جواب آماده...
🌓 مرگ و زندگیِ کروناییها هم مثل مرگ و زندگی بقیه دست خداست و نمیشود حکم قطعی داد؛ ولی بعد از مدتی که بینشان رفت و آمد کنی، با نگاه به حالشان میفهمی کدامشان احتمالا مرخص میشوند، کدامشان میروند زیر دستگاه تنفس و کدامشان عمرشان به دنیا نیست.
🔹 پدر مصطفی طبقه چهارم فرقانی بستری شد. از همان ساعتهای اول منتقل شد زیر دستگاه و همه، بدون اینکه به روی هم بیاوریم میدانستیم زنده نمیماند. وقت تقسیم کار شیفت، اصرارش میکردیم برود طبقه چهار تا به این بهانه پدرش را هم بیشتر ببیند. قبول نمیکرد و ترجیح میداد به بیمارهای طبقه یک که به او عادت کردهاند، رسیدگی کند. میگفت: «این مریضا هیچکدوم همراه اختصاصی ندارند»
دیشب فهمیدم پدرش از دنیا رفته. توی تمام هفته خودم را آماده کرده بودم که وقتی پدرش از دنیا رفت، چطور تسلیت بگویم. اینها را زیاد تمرین کردهایم. مثلا اگر طرفمان با گریه بگوید: «یتیم شدم» ما پشتبندش میگوییم: «صبور باش. به مومن که بلا میرسد، درجاتش بالا میرود. »
یا اگر بگوید:«تشییع جنازهش غریبانه بود» اینطور آرامش میکنیم که: «به تشییع امام حسن ع فکر کن، آروم میشی»
🔸مصطفی گوشی را که برداشت، با صدای بلند گریه میکرد. تسلیت گفتم. منتظر بودم حرف بعدی را بزند تا آرامش کنم. گفت: «این چند روزی که نیستم پیرمرد تخت هشت، طبقه یک تنها نَمونه. باهاش حرف بزنید. زمینه ی افسردگی داره.»
برای این حرفش جوابی آماده نکرده بودم.
✍ راوی: طلبه جهادی آقای داوودی
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
☑️☑️ خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💠 #جهاد_یاری_رسانی 💠
✏️ #روایت_جهاد_سلامتی
📘 روایت سی و ششم: بیدارشدم...
🌀 یکی از رفقای طلبه جهادی تعریف میکرد میگفت:
تو بیمارستان با یه بیمار کرونایی رفیق شدم که بعد از چند روز مرخص شد، منم دورادور پیگیر احوالاتش بودم، رفاقتمونم خیلی صمیمی شده بود.
💠 بعد از چند روز خودمم مریض شدم و تو خونه خودمو قرنطینه کردم، همون رفیقم زنگ زد، بهش گفتم منم مریض شدم، خیلی ناراحت شد گفت خدا شفا بده.
🔹چند روزی گذشت حالم خوب شد، وقتی مطمئن شدم مشکلی ندارم دوباره رفتم بیمارستان برای کمک به بیمارا، یه شب که بیمارستان بودم رفیقم زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت کجایی گفتم حالم خوبه شده الانم بیمارستانم، دیدم لحن صداش عوض شد گفت داداش چرا دوباره رفتی؟نمیگی مبتلا میشی؟خیلی مواظب باش، خلاصه قطع کرد، منم به کارم ادامه دادم.
🔸 بعد از چند روز رفیقم زنگ زد گفت میام ببینمتون، وقتی اومد باهم رفتیم سر مزار شهدای گمنام و مدافع حرم سوریه، داشتیم راجع به کارای بیمارستان صحبت میکردیم، رفیقم گفت یه چیزی بهت میگم شاید باورت نشه، گفتم چی؟ گفت من مدتها بود که دیگه نماز نمیخوندم، اون شب که زنگ زدم و شما گفتید دوباره رفتید بیمارستان، گوشی رو که قطع کردم و بلند شدم، وضو گرفتم و سجاده رو انداختم و گفتم: #الله_اکبر
🌕 خانومم هاج و واج نگام میکرد، بعد نماز بهش گفتم این طلبه ها جونشونو کف دست گرفتن برا اینکه ما بیدار بشیم اونوقت من تو خواب غفلت حتی نمازامو نمیخونم. حاشا به غیرتم.
🔆 در تاریخ ثبت کنید کرونا من را نجات داد...
✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد
🆔 @hoseynie_ershad
🆔 @khanetolab